تلاطم
ضعف، درد، اضطراب
با اینها روز و شبمان را به هم دوخته بودیم؛ من بهشدت ضعیف و لاغر شده بودم و دلدرد و خستگی و بدندرد امانم را بریده بود.
مامان ترسیده بود و نگرانی در چشمانش موج میزد، مشکوک بودند... مشکوک به هپاتیت «ب»
من روز عید قربان بهدنیا آمدم... بزرگترها سر اینکه اسم من ابراهیم باشد یا اسماعیل دعوا داشتند، شک ندارم هرکدامشان اقلاً یکبار خود را تصور کردهاند که مرا «اِبی» و «اِسی» خطاب میکنند و من پاسخشان میدهم ... اما در نهایت پدرم بدون هماهنگی با بقیه -بجز مادرم- رفت و شناسنامه را به نام عرفان گرفت و قائله را ختم کرد.
طبق تقویم، عید قربان تعطیل رسمی حساب میشود، و ظاهراً بیمارستانْ واکسن بَدو تولدِ هپاتیت نداشته و تزریق اولین دوز با چند روز تاخیر صورت گرفته، سررسید دوز دوم هم از خاطر والدهمکرمه ما فراموش شده و نتیجتاً کار به جایی رسیده که بدنم نمیدانسته الان آماده مبارزه با ویروسهای مهاجم باشد یا بزند سلول های خودی را بترکاند، یه حالتی توی مایه های (من الان باید دهن کیو سرویس کنمِ نوید محمدزاده)
الغرض... زمان گذشت تا همین چندسال پیش که بابابزرگ مریض شد... در بیمارستان خواباندیمش، مرخص که شد، چندتا درد دیگر گذاشتند توی دامنش، یکی از آنها هپاتیت نوع ب بود. باباحاجی -ما اینطور صدایش میکردیم- چندسالی بود که دیابتی شده بود و روزی چندبار قندخونش را اندازه میگرفت و بعد، انسولین تزریق میکرد، اینکار را معمولا من برایش انجام میدادم؛ نوه ارشد و دانشمند خانواده که تحصیلات مرتبط به امور پزشکی داشت... دیپلم تجربی!
ماماناینا فکر میکردند در اثنای همین اموراتِ تزریق انسولین و اندازهگیری قندخون، لابد سوزنی چیزی توی دست و بال من فرو رفته و ویروس را وارد بدنم کرده است.
رفتم آزمایش خون دادم، خانم پرستار دو بشکه خون از نهرِ رگهایم پر کرد، میگویم بشکه، چون حجم ظرفهای آزمایش انقدر زیاد بود که آخرهایش بدنم برای اینکه کمنیاورد و جلوی غریبه اُفت نداشته باشد، خون تازه تولید میکرد و میفرستاد توی ظرف آزمایش.
دو هفته بعد رفتم نتیجه را بگیرم... خانمِ پرستار اسمم را مجدد پرسید و با بُهتی که پنهانش میکرد، همکارِ آقایش را صدا زد؛ با هم پچپچ کردند و بعد... آقاهه با نگرانی گفت: «ببین پسرم، شما...شما یه مشکل خونی داری، خودتو نگران نکن... ببین... راستش... خب خیلیا این بیماری رو دارن»
طاقتم طاق شد و گفتم «دِ بگو دیگه لامصّب»(با تاکید دوچندان روی صـ)
دهان بازکرد و برای اینکه خودش را خلاص کند باسرعت گفت «تو فاویسم داری!»
قبل از اینکه حرفش را کامل کند، پوزخندی زدم و گفتم «G6PDمنظورتونه؟»
با تعجب پرسید: «میدانستی؟»
گفتم «مشتی! از بدو تولدم باهامه؛ چیز جدیدی ندارم؟ هپاتیتی، چیزی؟»
گفت«نه همه چی ردیفه!»
همه چیز ردیف شد، اما من حالا به این فکر میکنم در آن دوهفتهای که همه فکر میکردند بابابزرگ باعث بیماری من شده، بر سر او چه آمده... .
- ۰ نظر
- ۱۷ بهمن ۰۰ ، ۰۹:۱۷