بی‌گانه

حدیث نفس‌های یک فقره ذهنِ مستعدِ به‌غایت متشتت

بی‌گانه

حدیث نفس‌های یک فقره ذهنِ مستعدِ به‌غایت متشتت

بی‌گانگی شده‌ست ز عالم مراد ما
یادش بخیر هر که نیفتد به یاد ما!

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی

دی‌دار

چهارشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۲:۳۹ ق.ظ

پسِ چندین ماه دوری و فراق/غ

دی‌شب مجدد توی آینه خودش را نشانم داد

زل زد توی چشم‌هایم و یادم آورد که با قوت همان‌جا نشسته و هم‌چنان بر عهدی که  بسته استوار است!

قسم‌خورده تا فرانکنشتاین‌وار نفسِ راحتی نکشد و از پای ننشیند تا روزی که شکستن و نا-بود شدنم را ببیند...

نمی‌دانم این دیدار به واقع محقق شده یا اینکه از عوارض ساعت‌ها  بی‌خوابی ممتد و گرسنگی و خون‌بازیِ مفصل امشب است

من دیدمش! پس وجود دارد...

منِ آینه‌ییِ ام همانجاست
هنوز

و کاش چوب جادوی هرماینی را داشتم و ذکر شریفه‌ی obliviate را

نیست می‌شدم و نیست می‌ماندم... چونان که گویی هرگز هست نبوده‌ام

اصلا گیرم که «بیگانگی‌ شده‌ست ز عالم مرادِ ما»

و «یادش بخیر هرکه نیفتد به یادِ ما»

اما

از که بگریزم؟

از خود؟
ای محال!

  • بیگانه

در بابِ کوالیا یا همان «چگونگیِ تجربیاتِ اول شخص»

پنجشنبه, ۹ فروردين ۱۴۰۳، ۰۳:۲۵ ب.ظ
 

دانشِ تجربی سده‌هاست که دست به تبیین پدیده‌های مختلف زده. به‌لطف پیشرفت‌های موجود در فیزیک ما هم‌اکنون به‌خوبی می‌دانیم که گرما چیست، چگونه منتقل می‌شود و چه خواصی را دست‌خوش تغییر می‌کند. ما می‌دانیم که امواج الکترومغناطیس چه هستند و در هر طول‌موج چه خواصی را شامل می‌شوند؛ می‌دانیم امواج الکترومغناطیسیِ موجود در حدفاصل طول موج‌های ۵۲۰ تا ۵۷۰ نانومتر، پس از عبور از قرنیه و مردمک و شکسته‌شدن در عدسی چشم با برخورد به گیرنده‌های مخروطی‌شکل موجود در شبکیه چشم انسان و سپس تبدیل شدن به پالس‌های عصبی و رفتن به تالاموس و بعد هم نواحی پس‌سری و قشر بینایی مغز انسان منجر به ادراک رنگ سبز در افرادِ سالم می‌شوند. اما آگاهی ما نسبت به این فرآیند هیچ چیزی درمورد اینکه تماشای رنگِ سبز چه حس و حالی دارد به ما نمی‌گوید!

فرض‌ کنید که برای اولین بار یک موسیقی فولکور از مناطق اروپای شمالی می‌شنوید و شنیدن این موسیقی حس و حالی در شما پدید می‌آورد که مختص شما و مختص آن موسیقی‌ست. این حس و حال هیچ‌گاه به طور کاملاً دقیق قابل تبیین برای کسی جز خود شما نیست، حتی اگر او هم این موسیقی را همراه شما شنیده باشد و علتی برای هم‌بستگی میان آن موسیقی خاص و این حس و حالی که شما تجربه می‌کنید پیدا نمی‌شود... لااقل تا حالا که پیدا نشده! و از آن‌جایی که برای اولین‌باری‌ست که این موسیقی را می‌شنوید، احتمال اینکه به‌علت فراخوانی برخی حالات و خاطرات گذشته در شما این حال را پدید آورده باشد کم است؛ اگر هم بخواهید صحبت از چیزهایی مانند ضمیر ناخودآگاه بکنید خب باز هم باید بگوییم که این تبیین شما هم‌چنان سوبژکتیو و اول شخص است و قابلیت انتقال آن به غیر وجود ندارد.

حس لمس مخمل با حس لمس دستگیره‌ی فلزی اتوبوس در سرمای زمستان کاملاً‌ متفاوت است و این تفاوت به‌نظر چیزی فراتر از صرف توصیف ویژگی‌های مخمل و فلز است. اینکه گرما چیست یک بحث است و اینکه چرا گرمای تابستان چنین حس و حالی در ما به وجود می‌آورد بحثی دیگر.[1]

پس این‌طور به‌نظر می‌رسد که همه‌ی ما احوالاتی داریم که توصیف‌شان برای کسی که مشابه آن‌ها را تجربه نکرده باشد ممکن نیست. هیچ‌گاه نمی‌شود حس و حال سرخوشی و لذتِ پس از گرفتنِ نکته‌ی یک جوک خلاقانه را برای کسی که خودش این کشف و شهود را نکرده توضیح داد -مثلا یک ربات-.

باز هم به‌لطف رشد دانش تجربیْ بشر امروزی می‌داند که خفاش‌ها چگونه می‌بینند. خفاش‌ها امواجی ماوراء صوت از خودشان ساطع می‌کنند و مغز آنها با مقایسه‌ی فرکانس امواج ارسالی و امواج بازتاب شده و همچنین محاسبه‌ی زمان تاخیر بازگشتِ موج، می‌تواند اشیاء موجود در اطراف را جایابی کند... همانطور که ما با توسل به دریافت امواج الکترومغناطیسی (نور) ساطع شده از اجسام آن‌ها را جایابی می‌کنیم؛ شاید خیلی دقیق نباید اما می‌توان گفت که خفاش‌ها با گوش‌شان می‌بینند و دانشِ ما از چگونگی این مشاهدات و سازوکارهای فیزیکی‌اش مطلقاً هیچ کمکی به ما در راستای فهمِ اینکه «خفاش بودن چه حس و حالی دارد؟» و خفاشی دیدن -اگر که بت‌من را فاکتور بگیریم- دقیقا چه‌جور دیدنی است نمی‌کند. [2]

پس بپذیرید که نمی‌توانستم به جای عبارت «حس و حال» توصیف دیگری جای‌گذاری کنم. هر گونه‌ای از ادراک -چه فیزیکی باشد مثل دیدن و چشیدن و چه درونی باشد مثل غم و ذوق و آگاهی- حس و حالی مختص به خودش دارد که آن را از سایر گونه‌های ادراک متمایز می‌کند. غول مرحله‌ی آخر هم چیزی‌ست که حس و حالِ فاعلِ شناخت بودن [3] به ما می‌دهد. همگی ما -به‌شرطی که همه‌ی خوانندگان این متن انسان باشند- موجوداتی آگاه هستیم، آگاهی به این معنا که می‌دانیم خودمان قابلیتِ شناختِ جهان را داریم و همین فاعلِ شناخت بودن خودش حس و حالی دارد که ما را از سایر گونه‌ها متمایز می‌کند.

فیلسوفانِ ذهن اسمِ این حس‌و‌حالِ حاصل از ادراکِ اول شخصِ پدیده‌ها را «کوالیا» می‌گذارند.

کوالیا [Qualia] در فارسی به کیفیت‌ها یا «کیوف» ترجمه می‌شود که اشاره به همان چگونگی و کیفیتِ اختصاصیِ هر ادراک دارد. تبیین فیزیکالیستی و تجربی به ما نمی‌گوید که «چرا فلان تجربه، بهمان حال را دارد؟» و دوگانه‌ی میان واقعیات فیزیکی و منظرهای اول شخص تجارب هم‌چنان یکی از دعواهای جدی در توصیف و تبیین پدیده‌ی آگاهی‌ست که جهانِ علم برای حل و فصلش دست به دامن تمام میراث خود اعم از ریاضیات و شبکه‌های عصبی و نوپدیدیِ[4] موجود سیستم‌های پیچیده [۵] و میدان‌های کوانتومی و توپولوژی و عصب‌شناسی شده است.

البته برخی‌ نظیر دنیل دنت [6] اساساً نافی وجود کوالیا هستند و به‌دنبال تبیین تجربی تمام ادراکات می‌گردند. اما استدلال‌های آن‌ها در خدشه‌پذیری چیزی کم از استدلال سایرین ندارد [7] و بنظر می‌رسد که با اتکا به دانش امروزین، بشر در تبیین آگاهی لنگ می‌زند.


  1. David Chalmers, "The conscious mind: in search of a fundamental theory", 1996. p7
  2. Thomas Nagel, "What it is like to be a bat?", 1974
  3. "there is something it feels like to be a cognitive agent"
  4. Emergance
  5. Complex System
  6. Daniel Dennett
  7. Quining Qualia, 1988
  • بیگانه

شرحِ صدر

چهارشنبه, ۹ اسفند ۱۴۰۲، ۱۱:۵۶ ب.ظ

ام‌شب عمیقاُ حس می‌کنم که باری درشت و سنگین از روی جناق‌ام برداشته شده و پس از مدت‌ها اکسیژن مجالِ ورود یافته!

شعف و قرار، پسِ شنیدنِ یک خبرِ مسرت‌بخش... به‌راستی چیست این آه‌دمی‌زاد؟

می‌خواهم بنویسم
بسیار و انبوه
 

  • بیگانه

خون‌بها

پنجشنبه, ۳ اسفند ۱۴۰۲، ۱۰:۳۷ ب.ظ

از ساعتِ ۸ تا حالا

سرنگ‌ها همگان قرمز

و رنگ‌ها همگان قرمز

سماعِ مولویان قرمز

جهان کران به کران قرمز

که نقشی از رژ گلگون‌ش هنوز بر لبِ این جام است

فعلا که همه‌جا بوی خون می‌ده؛ ولی واقعاً

چه حکمتی‌ست که در آغاز، نگاهِ من به سرانجام است؟

 

  • بیگانه

پسر کو ندارد نشان از پدر

شنبه, ۲۸ بهمن ۱۴۰۲، ۰۲:۳۴ ق.ظ

میگن وقتی آدمِ ابوالبشر اومد روی زمین؛ هوا روشن بود! وقتی که هوا تاریک شد و شب فرارسید با خودش فکر کرد که این حتما واکنش عالم به گناهیه که اون کرده و این تاریکی سزای کارهای اونه

وقتی صبح شد و خورشید درومد فهمید که سرکار بوده... چند ماهی گذشت و دید که طول روز داره کوتاه تر میشه

گفت دیگه این یکی به خاطر گناه منه و نور و گرما داره توی دنیا کم میشه  به خاطر کاری که من کردم و می‌خوان منو عذاب کنن

یک‌سال گذشت و بازم دید که گناه اون به هیچ‌جای عالم نبوده

و وقتی دید رخدادی که تمام زندگی اونو عوض کرده برای دنیا هیچ اهمیتی نداره و انگار نه خانی اومده و نه خانی رفته؛ خیلی غمگین شد و عملاً همین نادیده‌گرفته شدن تبدیل شد به بزرگترین عذابش...

  • بیگانه

در آستانه

يكشنبه, ۱۵ بهمن ۱۴۰۲، ۰۱:۳۴ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۵ بهمن ۰۲ ، ۱۳:۳۴
  • بیگانه

۲۵ روز و هم‌چنان پراکنده

سه شنبه, ۱۰ بهمن ۱۴۰۲، ۰۲:۰۴ ق.ظ

- سکانسی در سه‌گانه بتمن نولان هست که نقداً به نام Why do we fall شناخته می‌شود و نام قطعه موسیقی‌ِ متنِ مربوطه‌اش نیز همین است. جایی که بروس وین -بتمن- خردسال داخل چاه افتاده و پدرش با طناب برای نجاتِ او می‌آید و این پرسش را مطرح می‌کند که Why do we fall؟ پرسشِ به‌جا و قابل تاملی‌ست اما پرسیدنش جایی معنا دارد که نگاهی به بالا داشته باشی و دستی به سویت دراز شده باشد. آنگاه تازه متوجه سقوط می‌شوی و از خودت می‌پرسی «چه‌شد که داخل چاه افتادم؟»

 

-پس از سه روز پیامم را جواب داد که «تنهایی خوب‌ و مغتنم است اما مراقب دو نکته باشید، یکی اینکه در خورد و خوراک سهل‌انگاری نکنید که آفاتش بعدها نمایان می‌شود و دیگر اینکه مراقب باشید تنهایی عامل هجوم خواطر و افکار پریشان و مضر نشود. اگر این طور شد تنهایی فیزیکی را حتما ترک کنید»... دیر بود برای این حرف‌ها! پاسخش دادم «هر دو موردی که ذکر کردید مبتلا به است». دیگر حرفی نزدیم

 

-چند ساعت پیش که مشغول ترسیم نقشه‌‌ی اعصاب کرانیال و اتصالات‌شان بودم؛ دوباره پس از ماه‌ها شیرفلکه رگ‌م ترکید و سیلِ خون جاری شد. نیم ساعتی طول کشید تا بندش بیاورم، هرچه کردم افاقه نکرد و از یک جا به بعد دیگر نای انجام اقدام جدیدی نداشتم. دلم برای بوی خون تنگ شده بود، یک ترشی و گرمیِ تو‌أمان دارد که ترکیب غریبی‌ست. اما حالا گویی کاسه‌ی سرم محلِ رزمِ گلّه‌ای گوزن با گروهی از گرازهاست که برای فرار خودشان را به شقیقه‌هایم می‌کوبند و هر بار پای‌شان روی دکمه‌ی تِرن آفِ قوه‌ی باصره‌ام می‌رود و برای چند ثانیه همه‌جا سیاه می‌شود. سرم ذُق ذُق می‌کند و پایم گِز گِز.

 

- امروز موفق شدم مجدد داخل اسپاتیفای لاگین کنم. استثنائاً دِیلی‌میکسِ جالبی داشت... کمی داخلش گشتم و گس وات؟ اکانتِ عالی‌جناب حسینِ علی‌زاده در اسپاتیفای نسخه اصلی و کامل موسیقی متن «در چشم باد» را منتشر کرده بود در ۲۳ قطعه! حماسه و غم و فراغ و عشق همه یک‌جا جمع‌اند... تحفه‌ی نابی‌ست.

 

-یکی از اسباب غفلت و تسلی برایم هم‌چنان طرح زدن و فیگور کشیدن است... وسط یکی از همین‌ها توجهم رفت به این سمت که انگاری هرکداممان به دنبال یکی از اعضای بدن می‌گردیم؛ و در اینجا شاید عضوی که خودمان بیش از همه در اختیارش داریم و برای دیگران بذل‌اش می‌کنیم.  یکی شانه می‌خواهد برای گریستن، یکی دست می‌خواهد برای یاری‌شدن، یکی گوش می‌خواهد برای شنیده‌شدن و یکی دل می‌خواهد برای دوست‌داشته شدن! شاید واقعاً آنچه خود داریم را ز بیگانه تمنا می‌کنیم -حالا اگر فروید بود همین را نظریه می‌کرد- اما بعد هرچه فکر کردم نفهمیدم من به دنبال چه ام؟ همه را می‌خواهم  و همزمان همه‌شان را نفی می‌کنم. چه مرضی‌ست نمی‌دانم. اما جدیداً از این حجم از ایگنورشدن توسط عالم و آدم خُلق‌ام تنگ می‌شود... مخصوصاً وقتی عرضِ نیاز کرده‌ باشم.

  • بیگانه

مگر به کوی تو این ابرها ببارندم

دوشنبه, ۲ بهمن ۱۴۰۲، ۱۲:۰۷ ق.ظ

تذکر! برای نگارنده خوش‌تر است که از خواندن‌ این متن سر باززده، منصرف شوید و وقتتان را صرف امر دیگری کنید.

چهار روزه که تنهام، تنهای تنها... اولاش ترجیح می‌دادم با یکی هم‌کلام بشم به امید فرجی؛ اما خب کسی نیست! هیچ‌وقت نبوده و اگر در آینده هم وجود نداشته باشه مشکلی باهاش ندارم، این پوست کم کم کلفت میشه و این عمر کم کم سر میاد.

اومدم پناه‌گاه، ولی خودِ پناه دیگه نیست!
به همه گفتم میرم درس بخونم ولی خودت خوب می‌دونی که اومدم بوی تو به مشامم بخوره... که خالصم کنه، که رقیق‌م کنه، که خاکسترم کنه. تو تنها وجودی بودی که نیاز نبود باهاش حرف بزنم تا درست بشم، تو توی این دنیا یه جزیره‌ی امن بودی که سکونت کنارت آدمو از همه‌ی غم‌هاش بی‌خیال می‌کرد.
به همه گفتم می‌رم درس بخونم، ولی وقتی تو دیگه نصفه شبا درو نمی‌زنی که واسم چایی بیاری چطوری درس بخونم؟ کسی نیست برام میوه پوست بکنه و آروم بیاره بذاره پشتِ در، همینه که اون سیب‌ها و پرتقال‌های توی یخچال دارن خراب میشن. چطوری درس بخونم وقتی دیگه توی این خونه ساعت دو و نیمِ شب گوشیِ کسی آلارمِ نمازشب نمی‌زنه؟
امشب ظرفای این سه روز رو شستم و واسه شام رفتم تخم‌مرغ خریدم و نیمرو زدم، توی همون ماهیتابه مسی‌ای که تو توش واسم صبحونه درست می‌کردی. یه بار که صبح موقع رفتن دلم نیومد بیدارت کنم خودت تا بیدار شدی بهم زنگ زدی که «وای خاک برسرم، تو رو خدا ببخش که صبح راهی‌ت نکردم»
چرا انقدر دوستم داشتی؟ چی می‌دیدی؟ چیِ این وجود دوست داشتنیه؟ بد عادتم کردی زن! دیگه هیچ عشق و محبتی به دلم نمی‌شینه. اصلا تو منو اینطوری بار آوردی که دیگران بهم میگن «بی‌احساس» میگن «سیگما»، میگن... بعدِ تو من  این‌جا دیگه هیچ هوا دار و هوا خواهی ندارم.
توی این عالم تنها باری که روی شونه‌هام سنگینی می‌کنه بارِ عشقیه که تو به من داشتی... وگرنه من الان اینجا نبودم! آخرین فداکاری‌ت رو هم با رفتنت در حق‌م کردی، بزرگم کردی و بزرگم می‌کنی؛ با بودنت، با رفتنت، با نبودنت!
خیلی شبیه‌ت شدم، شبا با تاریکی مطلق خوابم نمی‌بره، شبا باید یه صدایی دمِ گوشم وز وز کنه که مغزم آروم بگیره... ولی مگه مغزم آروم می‌گیره؟
شهرِ خاموشِ کیهان کلهرو گذاشتم روی ری‌پیت که نشنوی سکوتِ این خونه با صدای هق‌هق‌های من ترک برمی‌داره.

ام‌شبِ من به صبح نمی‌رسه
اگر رسید
اونی که مونده من ‌نیستم

  • بیگانه

آفاق یا انفُس؟

جمعه, ۲۲ دی ۱۴۰۲، ۱۲:۳۹ ق.ظ

این پست را هجده ماه پیش نوشتم. آن زمان خیلی چیزها مثل الان نبود! این‌بار هم از باب العلم راهم ندادند و از باب الکرامه راهی شدم.

صبح بیدار شدم؛ قلبم کدر بود و فشار تاریکی به قدری روی سینه‌ام سنگینی می‌کرد که نفسم بالا نمی‌آمد. دیگر تابِ تحمل نداشتم... پیامش دادم: «شما قم هستید؟» اما پاسخ نداد.

از خانه زدم بیرون به قصد راه‌آهن، شانسی یک بلیت گیرم آمده بود برای ۱۰:۲۵؛ خب طبعاً مثل آن آخرین باری که به بهانه‌ی روز فیزیک قرار بود بروم دیدنِ هاربِ همیشه فراری، از قطار جا ماندم. رفتم ترمینال و پریدم پشت ترک اولین کسی که می‌گفت «قم»

۱۲:۳۰ رسیدم دمِ دفترِ کارش، محلی که نمی‌دانستم منزل‌ش هم هست و حتی منزل پدری‌اش هم بوده. درْ باز بود، رفتم توی حیات که دیدم با همان پیراهن و شلوار سفید به استقبالم آمد. یک حیات پر دار و درخت با یک حوض آب در وسطش که از شدت همهمه گنجشک‌ها و کبک‌ها صدا به صدا نمی‌رسید. 

نمی‌دانستم از کجا شروع کنم، حتی دلم نمی‌خواست صحبت کنم، هیچ تصور و توقعی نداشتم، از فرط خستگی به اولین جایی که به ذهنم می‌رسید چنگ انداخته بودم. تهِ دلم حتی فکر می‌کردم که خراب‌تر بر خواهم گشت. رفت و با یک فنجان چای ایرانیِ فرداعلا برگشت و گفت «چای یکی از ارکان سلوکه» تهِ دلم کیف کردم از این زندگیِ چای‌محورش.

مدام از تهران و محل کار زنگم می‌زندند که ببینند چرا بی‌اطلاع غیب شده ام، گوشی را سایلنت کردم. 

مِن و مِن کنان کمی وضعیت را برایش توصیف کردم:« من نباید باشم! من به هیچی نمی‌رسم! من نپذیرفتنی‌ام! من نمیخوام... من من من! لعنت به من»

حرف‌هایی زد اما بیشتر شنید، حرف خاصی نبود! تاکید کرد که «شما رفیقْ لازمی، کسی که حالاتتان را با هم در میان بگذارید» دلش خوش است پیرمرد

بعد از شنیدن غرهای من هم نقل‌قولی کرد از علامه که «اگر در مسیر زیاد درگیر مصائب می‌شوید، یعنی درآینده با شما کار دارند»

راستش خیلی نفهمیدم چه می‌گوید. باید مغز پوزیتیویستم را خاموش می‌کردم. یکساعتی حرف زدیم و وقتی تمام شد مثل همیشه می‌خواستم فرار کنم و در اولین چاهِ در دسترس محو شوم. مانع‌م شد. 

«اگر می‌خواهید می‌توانید اینجا بمانید، این خانه خالیست و ما همگی بالا ساکنیم. مرحوم بهشتی هربار که می‌آمد قم در همین اتاق بغلی می‌ماند؛ کلاس تفسیر علامه طباطبایی در همین زیرزمینِ پایین که الان کتابخانه شده برگزار می‌شد. می‌توانید تا هروقت که می‌خواهید در هرکدام از این اتاق‌ها بمانید و خلوت کنید»

وسوسه شدم! حالم خیلی فرقی نکرده بود جز اینکه دویست کیلومتر طی طریق کرده بودم بی‌آنکه احدی بداند الان در کدام طول و عرض جغرافیا نفس می‌کشم و اگر بلایی سرم می‌آمد ماجرا سخت‌تر هم می‌شد.

گفتم اگر اجازه بدهید زیرزمین بمانم. چراغ را روشن کرد و خودش رفت. پیش از رفتن برگشت گفت هروقتی از هفته  که بخواهید می‌توانید بیایید همینجا بمانید، درس بخوانید و به کارهایتان برسید! لطف‌ش را پاسخ ندادم.

پایم را  گذاشتم توی زیرزمین؛ انگار که لباسِ «خود» را بیرونِ پله‌ها جا گذاشتم و با هاردِ فرمت‌شده واردِ آن مکانِ اسرارآمیز شدم. 

یک‌ساعتی نشستم و نوشتم و راه رفتم. بیرون از فضا-زمان مشغول بودم. 

یادم آمد که باید زودتر برگردم. 

برگشتم اما الکن‌تر از قبل

دل‌تنگ‌تر از قبل

با دل‌تنگی‌هایی که نمی‌دانی برای چه‌کسی و چه‌جایی و چه حالی‌ست چه باید کرد؟

  • بیگانه

دشمنِ خانِگی از خَصمِ بُرونی بَتَرَست

سه شنبه, ۱۹ دی ۱۴۰۲، ۰۱:۱۷ ق.ظ

-تقریرات-
هیولایی درونم نفس می‌کشد که با هر نفسش بخشی از وجودم را دوداندود می‌کند. موجودی که همیشه شش‌دُنگِ حواسش را جمعِ من کرده و به محضِ یافتنِ مجال، خودش را تمام‌قد روبرویم عَلَم می‌کند. موجودی که غالباً پس از ساعتِ یکِ بامداد برمی‌خیزد.
او به خون‌م تشنه‌ست! هر چیزی که بویی از من داشته باشد را لازم‌الفنا می‌داند. بیش و پیش از همه با سلامتی‌ام سرِ جنگ دارد؛ جسم و روح!
نمی‌گذارد بخوابم و وقتی می‌توانم اندکی جسمم را ساکت کنم که از شدت خستگی بی‌هوش بشوم مثل دیروز که واقعاً بی‌هوش شدم، چشم‌هایم سیاه شد، گوش‌هایم زنگی بلند و ممتد کشید و بعدش را دیگر خاطرم نیست- به هنگام همین بی‌هوشیِ ناخواسته هم تمامی خواطرِ پلید را پیشِ چشمانم ظاهر می‌کند، آشفتگی و تشویش و اضطراب را برایم به تصویر می‌کشد... عقده‌های قدیم و دل‌تنگی‌های رسوب‌کرده را بیدار می‌کند، هراس‌های کودکی را یادآوری می‌کند و برای ساعت‌ها شکنجه‌ام می‌دهد!
نمی‌گذارد غذا بخورم، مثل این ۴۰ ساعتی که لب به چیزی جز چای نزده‌ام
نمی‌گذارد شب‌ها روی زمینِ‌سردِ زیرِ کمرم لحاف یا تشک پهن کنم، می‌گوید تا صبح یخ بزن و بلرز و درد بکش!
نمی‌گذارد مسکن بخورم، می‌گوید تو لیاقتِ تسکین نداری!
نمی‌گذارد بخندم، نمی‌گذارد خودم را لایقِ حالِ‌خوب بدانم، حتی حالِ خوبِ پس از شکاندن قُلنج‌های کمرم... اتُد که سهل است :)
او نابودی من را نمی‌خواهد، چون وجود خودش در گروِ «بودن» من است... او مرا تا حدِ نابودی می‌برد و صبحِ بعدش انگار نه انگار! چنان می‌کند که انگار هیچ ارزشی برای رنجی که تحمل‌ کرده‌ام قائل نیست و کأَنْ لَمْ یَکُنْ شیئاً مَذکورا.
دلم به حال‌ش می‌سوزد؛ مثل ایهب می‌ماند به دنبال موبی‌دیک! خودش را هرجایی مقابلِ من تعریف می‌کند و عمرش با با این هویتِ سلبیِ کاذب می‌گذراند. نمی‌دانم از کجا کینه به دل کرده... کاش روزی بفهمم! البته حدس‌هایی دارم، حدس‌هایی ژرف و هراسناک...

 

-مونولوگ-
بیا با هم صحبت کنیم لعنتی
تو که خودت می‌بینی درگیری‌های منو
چرا همه‌چیز رو سخت‌تر می‌کنی؟ همین‌که تا موتورم داشت روشن می‌شد با کمر کوبیدیدم زمین کافی نبود؟ اینکه هر روز خودم رو می‌بینم که دارم بیشتر توی باتلاق غرق میشم برات کافی نیست؟ اینکه این‌همه درد می‌کشم ارضات نمی‌کنه؟ دیدی که کل درآمد دو ماه اخیرم و یک ماه آینده رو تا الان خرجِ اتفاقی کردم که قرار نبود بیفته! می‌بینی که روز به روز مطمئن‌تر می‌شم که پذیرفتنِ یک «کلیّت» به اسم من -بی‌گانه- برای هیچ احدی ممکن نیست، حتی خانوادم... کافیه فقط نگاه بندازی به وقتایی که دو روز پشت سر هم توی خونه‌ام.
کوتاه بیا... ۴۰ روز مونده تا اون روزِ لعنتی!‌ روزی که به‌توانِ ۲بار لعنتیه!
بازم همون بازیِ همیشگی؟ رهاش کنم؟ بازم؟ پس کی «رسیدن» سهم من میشه؟
گورِپدرت... تهش جفت‌مون با هم از پا درمیایم

باید برم شنبه با بزرگ‌ترم بیام، زورت خیلی زیاد شده

  • بیگانه

ذکر یومیه

يكشنبه, ۱۷ دی ۱۴۰۲، ۰۳:۱۳ ب.ظ

امثالِ ما هیچ‌وقت نمی‌رسن به صفرِ اونا

چون هر چیزی هزینه داره و اقل‌ش اینه که ما روان‌مون رو دادیم پاش تا برسیم به جایی که اونا هستن.

دقیق‌ترش اینه که هیچ‌وقت نمی‌رسیم، هنر کنیم میتونیم بهش نزدیک بشیم!

توی اون جایگاه هم که قرار بگیریم هیچ‌وقت نمیتونیم حسی که اونا دارن رو تجربه کنیم

هزینه‌ای که دادیم نمی‌ذاره

نگاه به خرابه‌های پشتِ سر
نگاه به پوچی‌ِ آینده
اینا نمی‌ذارن

  • بیگانه

یک مشت شطحِ پراکنده

چهارشنبه, ۱۳ دی ۱۴۰۲، ۰۲:۱۵ ق.ظ

دی‌شب ساعت ۳ به زور خوابیدم، مچاله بودم و مغموم
شش و نیم صبح پس از دو سیکل خواب بی‌دار شدم -شود آیا روزی چو منصور، بر دار شوم؟-
هوا تاریک بود، دلم تنگ بود. بی‌مقدمه قامت بستم به نماز. باید مسکن و آنتی‌بیوتیک می‌خوردم، بخیه‌ها هنوز درد دارند. معده‌ام می‌سوخت؛ یخچال را ورانداز کردم، توی شیرجوشِ سرمه‌ای دو نیمه بلالِ آب‌پز شده‌ی سرد مانده بود. جویدم‌شان. معده‌ام از فرط تعجب کف کرده بود که این‌‌وقت صبح چه وقتِ خوردن چنین چیزی‌ست؟ قرص‌ها را بالا انداختم. کوله‌ام را، صمیمی‌ترین و بی‌مزد و منت‌ترین یار و همراهم را، برداشتم و زدم بیرون به قصدِ بی‌آرتی.
بعد هم مترو و سرویس و بالاخره دانشگاه. هوا غبارِ آلودگی داشت همه چیز کدر بود و رنگ و رو رفته. زمستانِ اخوان را زیر لب زمزمه می‌کردم. بعد از کلاس اول سعید خفت‌م کرد. کمی تخدیرِ فلسفی ناب به بدن زدیم و از هگل و مارکس و کریپکی و فوئرباخ صحبت کردیم و اینکه روزی باید با تقویت توانش زبان پارسی و زنده‌نگاه‌داشتن میراث ادیب سلطانی زبان‌مان را قوام ببخشیم تا آبستنِ اندیشه‌های ناب شود. شکلاتِ داغ نوشیدیم و قدم زدیم. تخدیر که تمام شد برگشتم سر کلاس. یک‌ساعت ملالِ ناب و بعد تمام!
برگشتنی علی‌رضا را دیدم... کمی گپ و گفتِ سرپایی. فهمید خوش نیستم، به جای خاصی‌ش نگرفت که خب مهم نیست. برگشتم مترو. در تنازع بر سر صندلی‌های واگن شرکت کردم و برنده شدم. سرم سنگین بود و شقیقه‌هایم نبض داشت. کوله را گذاشتم روی پاهایم و رویش ولو شدم. چشمم را باز کردم، دیدم موعد تعویض خط رسیده. عوضش کردم و رفتم سرِ حلقه‌ی خوانش و بازآفرینی لیلی و مجنون. راسش هیچ با مجنون احساس قرابت نمی‌کنم. چرا؟ شاید چون به‌گمانم درکی از عشق ندارم و از این طریق و از باب مواجهه با متنِ نظامی و فضای نابی که خلق کرده می‌خواهم حداقلی از احساس نزدیکی را در خودم ایجاد کنم. برای منی که عشق -به معنای مصطلح‌ش- را غالباً یک سوءبرداشت و چیزی از جنس توهم و بازنمایی می‌دانم؛ خیلی بعید است که به سادگی فاعل یا مفعولِ چنان موقعیت خالص و غلیظی قرار بگیرم و خب این رنجِ مدام برخی اوقات به شک‌م می‌اندازد که من واقعاً چطور موجودی هستم؟من فرانکنشتاین‌ام یا موجودِ هیولاوَشِ مخلوق‌ش؟ به گمانم هر جفتش!
تمام که شد رفتم سرِ یک کلاسِ دیگر. ذرت‌هایی که صبح خورده بودم هضم و جذب شده و تا آخرین واحدهای نشاسته‌اش هم مصرف شده بود. و من باز می‌دویدم به نیتِ نرسیدن. ساعت ۸ قصدِ منزل کردم و اوه پسر! چقدر همه‌جا شلوغ بود. کلی مسیر را پیاده گز کردم به دنبال چند شاخه مریم برای مادر و دستِ آخر به بهای گزافی سه‌شاخه مریم زدم زیربغلم و ساعت ۱۰ شب رسیدم خانه.
حالا که این متن را می‌نویسم ساعت ۲ بامداد را رد کرده و از فرط خستگی و پوچی، خواب نمی‌بردم.
از تماس‌ها و کنش‌های کاری خسته و بی‌زارم؛ اما خب زندگی باید بچرخد... مگه نه؟ و زندگی می‌آید و می‌گذرد. این ماییم که هزینه می‌دهیم و ماییم که انتخاب می‌کنیم. سناریوی انتخاب اصلا نسخه‌ی آرامش‌بخش‌تری از عالم نیست! سنگینیِ گردن‌گرفتنِ همه‌ی پیش‌آمدها و جُستن‌ ریشه‌های تک‌تک‌شان در خود به قدری صعب و جان‌کاه است که گاهی فکر می‌کنم جبرگرایی بهترین پاک‌کن برای پاک‌کردنِ دشوارترین صورت مسئله‌ی دنیاست...

 

  • بیگانه

Here We Go Again

شنبه, ۱۸ آذر ۱۴۰۲، ۱۲:۰۸ ق.ظ

نمی‌خواستم جدی شروع کنم

دی‌شب تا حالا خیلی فکرکردم

به خیلی چیزها

شاید معنایی در پسِ این تلاش نیافته باشم

اما خب در بُنِ چه چیزی معنایی می‌توان یافت؟

نمی‌دانم!

چند ساعتی‌ست دارم برنامه‌ریزی می‌کنم

هشت‌ هفته‌ی خالص و دو هفته‌ی پایانی که یحتمل باید در غار یا وسط بیابان یا کنار اقیانوس بگذرد

حداقل پنج کتابِ ۷۰۰ صفحه‌ای

و در کنار همه این‌ها این دانشگاهِ کوفتی و امتحاناتش

دست و پایم را جمع کردم

نقداً یک پیش‌نهاد چند ده میلیونی کاری را رد کردم

از حلقه‌های مختلفِ فلسفی-مطالعاتی لفت دادم ‫[بجز لیلی و مجنون و نگارش]

مجدداً از اغیار فاصله گرفتم

به امیدِ چه؟
نمی‌دانم

تعیینِ تکلیفِ این علاقه‌ی افسارگسیخته‌ام به حاشیه‌نشینی و مرکزگریزی باشد برای بعد

  • بیگانه

ما چرا می‌میریم؟

سه شنبه, ۳۰ آبان ۱۴۰۲، ۱۲:۵۵ ق.ظ

بَراهیمیِ نازنین -که حقاً جهانی‌ست بنشسته در گوشه‌ای- امروز خاطره‌ای نقل کرد که باری یک بیمار سرطانی که همه‌ی پزشک‌ها جوابش کرده بودند و گفته بودند نهایت دو ماه می‌ماند را می‌برند پیش یک پزشک حاذق و کهنسال که حکم دهد. پزشک می‌گوید که برمبنای دانشِ پزشکی‌ِ من این جوان چندماهی بیشتر ماندنی نیست... اما

اینجا حرف سترگی زد... از قول پزشک گفت: «انسان بیمار می‌شود و بهبود می‌یابد یا بهبود نمی‌یابد و همچنین انسان می‌میرد؛ و این دو گزاره هیچ ارتباطی با یکدیگر ندارند»

خشکم زد... دیگر صدایش را نشنیدم... تهی شدم

مرگ، آن معلولِ بی‌علت!

آن غایتِ هستی

آن صلحِ ابدی

به راستی علتِ مرگ چیست؟ یقیناً تصادف و بیماری و ... نمی‌تواند علت باشد.

شاید مضحک بنظر برسد

اما فکر می‌کنم علتِ اصلیِ مرگ، تولد است!

تا امروز صبح مدام از خودم می‌پرسیدم «من چرا نمی‌میرم؟»
اما حالا به آن لحظه‌ی موعود فکر می‌کنم و از خودم می‌پرسم

«من چرا می‌میرم؟»

 

 

  • بیگانه

نور وَ ساینس

چهارشنبه, ۱۰ آبان ۱۴۰۲، ۰۵:۵۷ ب.ظ

این مرقومه صرفاً برای تسلی قلب نگارنده به تحریر در می‌آید تا اگر فرداروزی در انتخابِ امروزش دچار تردید شد، مرجعی برای یادآوری علل و مقدماتِ تصمیم وجود داشته باشد!

می‌کشدم دل به چپ، می‌کشدم می‌ به راست!
اینکه «کار» من چیست و این ظرف برای چه امری ترتیب داده شده را نمی‌دانم! حدس هم نمی‌زنم. درمیان مواردی که در ذهنم دارم از نقاش و نویسنده هست تا پزشک و منجم و کشاورز و معمار و مدرس و راننده و... برایم مهم‌ترینِ این تعارضات در چندوقته‌ی اخیر میان علم و هنر رخ داده که شرح آن خودش تفصیل می‌طلبد. آن کنکورِ کذایی و آن تجربه‌ی تلخ که مرا به انتهای دنیا تبعید کرد را هنوز در خاطر دارم؛ آن لحظه‌ای که در کنار آب‌های آزاد ایستاده بودم و سایتِ کوفتیِ سازمان سنجش را ری‌لود می‌کردم...
حالا چرا از میان این همه انتخاب -لفظ انتخاب برایم لفظ بی‌گانه‌ایست، اما تسامحاً استخدامش می‌کنم- می‌خواهم برای کارشناسی ارشد «علوم شناختی» را انتخاب کنم؟
از میان مدیریت و ریاضیات و هنر و کیهان‌شناسی تا جدی‌ترین رقیب یعنی فلسفه و فلسفه علم چرا من دستِ آخر گروهِ علوم شناختی را انتخاب کردم؟ با اینکه پاره‌هایی از وجودم در هرکدام از مواردِ ذکر شده مانده است و شاید -شایدی که خیلی هم بعید نیست- دست آخر به یکی از آنها رجوع کنم.
از یک جایی -که دقیقا خاطرم نیست کجا- شناخت شد ابَر مسئله‌ی ذهنیِ من و با روندی که در ذهنم طی کرد از یک امر آبجکتیوِ بیرونی به امری به‌غایت درونی و ذهنی بدل شد؛ طوری‌که دیگر به هیچ‌یک از مصادرِ ذهنی و حسی‌ام باور نداشته و ندارم و همه را به نوعی از عوارضِ زیستن در جهانی با بُعدهای محدود می‌بینم. همین ذهنیت، مرا چونان تکه کاغذی کرده بود که در هیاهوی طوفانی نابهنگام به هر سوی می‌رود بی‌آنکه مقصد و چگونگیِ طیِّ طریق‌ش را برگزیده باشد. از طرف دیگر ولعِ سیری ناپذیرِ دانستن و پرداخت هزینه‌های گزاف و زجرآورِ این آگاهی هم مرا بیشتر به ادامه‌ی این قمار مجاب می‌کرد.

در اعماق جمجمه
مغز آدمی را سهلِ ممتنع‌ترین خلقِ عالم دیدم!
این میزان از پیچیدگی در عینِ سادگی حقیقتاً جنون‌آور است. این جذابِ لعنتی آمیخته‌ای از زیست‌شناسی و فلسفه و فیزیک و پزشکی و کامپیوتر و هر گونه‌ی دیگر از دانش بشری‌ست. همه‌ی آن‌ها هست و هیچ‌کدام از آن‌ها نیست. نکته‌ای که شگفتیِ این ماجرا را صدچندان می‌کند همین است که تو هرچه را که می‌خوانی و می‌آموزی می‌توانی در خودت پیاده کنی و ببینی و پایش کنی! برای اکثریتِ آنها نیازی به لابراتوار و شتاب‌دهنده و رصدخانه نیست، درعینِ این نزیکی، هنوز هم ریشه‌ی حقیقی اکثریت وقایع برای بشر ناشناخته است.
فعلا انتخاب می‌کنم به این سو بروم، چون می‌تواند این میلِ به تشتت را در یک چهارچوبِ اصولی و با یک رهیافت ثابت ساماندهی و ارضا کند. نسبت مستقیمی با زندگی دارد و برای کسی چون من که ذهنی سیال و مایل به انقطاع از جهانِ ملموس دارد، یک عامل مهم برای باقی‌ماندن در جریانِ گذرِ زمان است.
به مسئله‌ی شناخت و معرفت بسیار نزدیک است و اصل فلسفه‌اش را روی همین بنا کرده. می‌توانی به همه چیز حتی خودت هم شک کنی و خودت و هویت و موجودیتت را ابژه‌ی بررسی کنی. زیبا نیست؟

برای انسان؟
میل سرکش دیگری هم دارم که البته این چندوقته با صحبت‌هایی که با وتد کرده‌ام دارم مجاب می‌شوم که توهم است و خودم این را بر شرایط‌م عارض کرده ام. آن هم میلِ به دوری از جماعت و هرگونه‌ای از ابنای بشر است. تنفری عمیق نسبت به هر حیوانِ ناطقی!
اما با کمی دقت دیدم که من از اینکه با دیگران خلط شوم بی‌زارم، از اینکه وجود کسی به وجود من آسیب برساند یا حتی اثرگذاری بسیار -ولو مثبت- داشته باشد. اما هر ذی‌وجودی -مخصوصا از نوع انسانش- برایم مهم است و دوست می‌دارم که اقدامی ترتیب بدهم تا اثری روی کیفیت رنج کشیدن آدم‌ها بگذارد. و خب چه رنجی عظیم‌تر از بیگانگی کسی به خودش و اطرافیانش؟ کسی که صعب‌ترینِ دردها را متحمل می‌شود بی‌آنکه کسی برای دردهایش اصالتی قائل باشد.


تکه‌ای از الهام‌بخشی این علم برای خودم را مدیون مردی هستم که با رشددادنِ خودش و گشاده‌دستی‌اش در بخششِ دانش به دیگران، از همان ایام نوجوانی که در ذهنم جرقه‌هایی ساخت تا همین امروز که سرکلاس‌هایش می‌نشینم با روی گشاده به من لطف داشته. دکتر اختیاری.
دیدن این تکه از ویدیویی که در پایان جلسات سایکوفارماکولوژی گفت خالی از لطف نیست. بلکه بسیار توصیه می‌شود.

 

 

  • بیگانه