بی‌گانه

حدیث نفس‌های یک فقره ذهنِ مستعدِ به‌غایت متشتت

بی‌گانه

حدیث نفس‌های یک فقره ذهنِ مستعدِ به‌غایت متشتت

بی‌گانگی شده‌ست ز عالم مراد ما
یادش بخیر هر که نیفتد به یاد ما!

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
آخرین مطالب

پانداها

شنبه, ۵ شهریور ۱۴۰۱، ۱۲:۳۴ ق.ظ

۴۸ ساعت است که نخوابیده‌ام... نمی‌دانم چرا تا کاری را به یک نقطه مشخص نرسانم خاطرم آرام نمی‌گیرد.

وقتی کار مهمی برای انجام دادن نداشته باشم فسرده می‌شوم... برای همین است که این چند ساله را به تعریف و انجام کارهای مختلفی برای خودِ خودم گذرانده‌ام تا یادم نرود تلاش‌کردن چگونه است. در حین تلاش کردن هم حس ناکافی‌بودن می‌کنم چه رسد به تنبلی...

یک هفته پیش عزم کردم که هرطور شده تا پایان شهریور پرونده‌اش را ببندم... ماه‌ها بود که برای یادگیری دست دست می‌کردم.

از هفته پیش تا حالا یک دور کامل آمارتوصیفی را مرور کرده‌ام... مبانی و سینتکس پایتون را هم ،‌ خیلی وقت بود که کار نکرده بودم و داشت از یادم می‌رفت و بعد... بسم‌الله.

همین چند دقیقه پیش pandas تمام شد و باید بروم سراغ مصورسازی و پاک‌سازی داده،‌ بعد هم ماشین‌لرنینگ و داده‌کاوی.... مسیر جذابی‌ست شاید ندانم انتهایش کجاست... اما عادت کرده‌ام از مسیر لذت ببرم... مسیرهایی که خیلی‌هایشان را برای دل‌خوشی خودم ساخته ام!

  • بیگانه

کشتی شکستگانِ بی‌کشتی‌بان

چهارشنبه, ۲ شهریور ۱۴۰۱، ۰۲:۰۸ ق.ظ

آدمی‌زاد واقعا به داشتن الگوی مشخص و ملموسی نیازمند است؟ یکی که آدم با خودش بگوید من اگر فلانی بشم دیگه گل‌و زدم و تمومه کار... شود آیا؟

داشتم سیر تغییر و تطور الگوهایی که روزی برای خودم برگزیده بوده‌ام را مرور می‌کردم و سرانجام سرگردان‌تر و حیران‌تر از قبل به خودم آمدم و شگفت‌زده شدم... دامنه‌ای که در آن مصطفی چمران و حسن حسن‌زاده و سیدمرتضی آوینی و  محمدباقر صدر در کنار ریچارد فاینمن و کارل سیگن و ورنر هایزنبرگ و حسین بهاروند و چارلز داروین قرار بگیرند طیف عجیبی‌ست.

 هنوز به هرکدام‌شان که فکر میکنم دلم غنج می‌رود... به علم و حلم و تواضع حسن‌زاده... به همت و عشق و شجاعت چمران... به خلوص باقر صدر... به برق نگاه فاینمن وقتی که می‌گوید "I was an ordinary person who studied hard"  (لعنتی این فاینمن چقدر خوب است) ... به نبوغ داروین و الخ... اما هرکدام چیزی کم دارند، چیزی که الزاما نمی‌دانم چیست اما نبودش را حس می‌کنم. گویی به‌صورت فطری دنبال انسان کامل می‌گردم.

و حالا نه تنها که از خیل کشتی شکستگانم... بلکه قطب‌نمایم هم خراب است... یک نمی‌دانمِ دیگر به لیست اضافه شد :)

  • بیگانه

اصول کافی

يكشنبه, ۳۰ مرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۵۶ ق.ظ

اونی که ساعت یک نصف شب قهوه میخوره چیه؟
آفرین؛ یه روانیه که فکر می‌کنه اگر بخوابه نعمت شب رو برای کارکردن از دست داده و هربار که می‌خوابه عذاب وجدان می‌گیره :)))

  • بیگانه

...

پنجشنبه, ۲۷ مرداد ۱۴۰۱، ۰۱:۰۴ ق.ظ

امشب بهم ثابت شد که من تا ابد تنها خواهم‌ماند و نهایتاً در تنهایی خواهم مُرد!

  • بیگانه

تعاملات و تحملات (۱)

سه شنبه, ۲۵ مرداد ۱۴۰۱، ۰۱:۴۹ ق.ظ

برگشته بهم میگه «بیچاره زنت!»
میگم چرا... میگه «چون تحمل کردنت خیلی سخته، با همه چی مشکل داری»

 

ته دلم هم خوشحال شدم هم ناراحت :)
ولی به‌روی خودم نیاوردم و جواب دادم: «من با همه‌چی مشکل ندارم، من با شما مشکل دارم؛ از نظر من تحمل شما هم خیلی سخته» 

به امید خدا فکر کنم دیگه بهم پیام نده 😇✌🏻

  • بیگانه

التفات

دوشنبه, ۲۴ مرداد ۱۴۰۱، ۰۷:۳۷ ب.ظ

گفت:« اتاقکی را تصور کنید که انسانی در مرکزش قرارگرفته. از زمین و سقف و دیوارها ریسمان‌هایی به انسان متصل است که برآیند نیروی این ریسمان‌ها او را در مرکز اتاق نگاه داشته. حالا هر ریسمان‌ را یکی از چیزهایی تصور کنید که روی انسان اعمال قدرت می‌کنند. سیاست، جامعه، دین، خدا، خانواده، درونیات، غرایض و ... . هنگامیکه این انسانِ معلق نسبت به هرکدام از این ریسمان‌های اعمال قدرت، التفات پیدا می‌کند آن ریسمان شل‌تر می‌شود و انسان در نقطه‌‌ی تاز‌ه‌ای از فضا قرار می‌گیرد.وقتی به چیزی التفات پیدا می‌کنیم دیگر نمیتوانیم مانند لحظات پیشا التفات با آن مواجهه داشته باشیم و نسبت به آن چیز دچار لکنت می‌شویم... مثال معروف هایدگر که وقتی نجار نسبت به چکش و قواعد فیزیکی حاکم بر ضربات التفات پیدا می‌کند دیگر نمیتواند مثل قبل میخ را درون تخته بکوبد و در اولین ضربه‌ی پساالتفاتی دستش را مورد عنایت قرار می‌دهد. به‌هنگام التفات دو راه پیش‌روی آدم قرار می‌گیرد، یکی انکار و ادامه دادن به همان زندگی جاهلانه سابق و دیگری حرکت در اتاق تاریک برای پیداکردن رهیافتی تازه؛ وقتی انسان برای حل این لکنت تلاش کند،‌ به هر نتیجه‌ای که برسد، کار زاینده انجام داده!»

مقدمه بحث را اینطور ایراد کرد... همه وجودم گوش شده بود... انگار در انتهای منافذ روی پوستم پرده شنوایی کاشته بودند. ادامه داد:« انسان سنتی فکر میکرد که با کمک منطق ارسطویی میشه استنباط کرد که جهان ذهنی ما با جهان واقعی هم‌خوانی داره. اما انسان مدرن میدونه یه حقیقتی هست که در تعامل با ذهن آدمی‌ یک پدیدار می‌سازه، و انسان فقط اون پدیدار رو می‌بینه... پدیداری که راهی به حقیقت نداره... بشر معاصر روز به روز داره این پرده پدیداری رو به ذهنش نزدیکتر و از حقیقت دورتر میکنه تا جایی که حقیقت (اگر واقعا باشه) به محاق رفته...»

مخم سوت کشید... لعنتی آخر چطور بحث را به همان جایی رساندی که ... طاقتم طاق شد و چندین بار دیالوگ‌هایی که باید بعد از کلاس میگفتم را مرور کردم.

" سلام! من یکسال و نیمه که دچار یه مشکلاتی شدم ... روی هرکدوم دست میذارم میبینم شما روش کار کردید و تألیف دارید... مرگ، رئالیسم، ذهن و بدن،‌ پاتنم و....

همه را گفتم، لبخند یواشی روی صورتش بود... گفتم به خدا اینایی که میگم مشکلات خودمه، من فلسفه رو میخوام تا مسائلم حل بشه، از اینکه هیچ دست‌آویز مطمئنی به حقیقت ندارم دیوانه میشم! همه چیز برام خالی از معنا شده... حتی دین! مخصوصا دین!" 

گفتم علم را به واقعیت نزدیکتر می‌دانستم تا وقتی که دیدم قطعیت در علم مدرن مُرد!

همه را شنید... می‌دانستم که تحصیلات سنگین حوزوی هم دارد اما صدایم را موقع گفتم کلمه «دین» هیچ پایین نیاوردم!

شروع کرد:

" اگه بهت بگم خدا مُرده ناراحت میشی؟ 

نترس؛ تو داری هزینه ملتفت‌بودن رو میدی... هیچوقت مثل قبل نمیشی ولی میتونی به یه چیز جدید برسی... صبور باش... تا تهش که بری کورسوهای پاسخ رو می‌بینی... اون‌موقع خدای تو واقعی میشه برات، جهان واقعی میشه برات... فقط خسته نشو!

نمیتونم جواب بهت بدم چون جوابی که مناسب تو باشه فقط از فکر خودت برمیاد!

از این شاخه به اون شاخه شدن‌ها طبیعیه... یه‌مدت به رئالیسم علمی چنگ میزنی، پاره میشه... میری سراغ اخلاقیات... بعدش دین... بعدش جامعه. وقتی همه ریسمان‌ها پاره شد میتونی از بقایاش ریسمان خودتو ببافی! بخون و فکر کن...  برو سراغ قاره‌ای‌ها... حرفای خوبی زدن تو این زمینه!
درمورد مرگ هم بعداً بیا با هم حرف بزنیم!"


وقتی از کلاس بیرون آمدم حسی داشتم که پنج سالی بود درونم مرده بود! یکی فهمیده بود دردم کجاست!

آره رفیق؛ درد من و ما، دردِ التفات است؛ باید برای حقیقت بجنگیم حتی اگر حقیقتی وجود نداشته باشد...

پروفایل واتساپ معظم‌له در دهه چهارم زندگی

  • بیگانه

از دیو و دد ملولم

شنبه, ۱۵ مرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۲۷ ب.ظ

من یه آنتی‌سوشال بدبختم و از بس در پرزنت‌کردن خودم ناتوانم که بقیه یکِ خودشون رو هزار جا میزنن و به خلق‌الله قالب میکنن

منم صم بکم می‌شینم زل میزنم به زمین و به عمق لاک تنهایی خودم می‌خزم

انزجار محض، بی‌گانگی مطلق

اه 

  • بیگانه

معنا درگیریِ مزمن

جمعه, ۱۴ مرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۱۵ ق.ظ

با اولین مفهوم دینی که دچار چالش شدم، جهنم بود... نمی‌فهمیدم که چطور برای اموری که انجام می‌دهیم باید تنبیهی از جنس ماده و جهان فیزیکی در نظر گرفته شود؛ البته این ابهام بعدها با شنیدن تعریفی که عین صاد از جهنم ارائه داد برایم حل شد.

بعدتر با مفهوم ثواب مشکل پیدا کردم... یعنی چی که ثواب داره؟ یعنی ارزش عملی که من انجام می‌دهم به پاداشی‌ست که چیزی خارج از آن عمل آن را تعیین میکند؟ نمیدانم ولی باوری که برای خودم ساخته‌ام اینست که ثواب چیزی نیست جز اثر وضعی مطلوبی که آن عملِ درست روی من می‌گذارد و مایه‌ی رشد من می‌شود و همین رشد بهترین پاداش من است، نه اینکه کسی از خارج بخواهد پاداشی برایش در نظر بگیرد! سختی پختن پیتزا با لذت حاصل از خوردنش جبران می‌شود نیازی نیست کسی از بیرون لذتی برایش در نظر بگیرد... چه مثال مسخره‌ای زدم 🤦🏻‍♂️

الان با مفهوم حاجت به مشکل خورده‌ام... تو اگر توانایی و ظرفیت رسیدن به چیزی را داشته باشی به صورت خودکار میرسی و اگر بخواهم دقیق‌تر بگویم میتوانی از موقعیت استفاده تام ببری، اگر نه! خواستنِ صرف بی‌فایده است! نهایت چیزی که از مفهوم «حاجت گرفتن» می‌فهمم این است که بخواهی به تو کمک کنند تا ظرفیت وجودی دستیابی به چیزی را درون خودت ایجاد کنی؛ که این هم باز ان‌قلت دارد!

 

امروز توی فکر بودم، برگشت بهم گفت :

+ «چته؟» 

ـ « دارم به همه چی شک میکنم!»

+ « چه غلطا! مسخره بازی درنیار... مکارم اگر چپ کنه،‌ تو چیزیت نمیشه »

- « :)))) »

 

خلاصه اینکه چه غلطا

نوشته‌هایم را جدی نگیرید، مشتی شطحیات است که می‌پاچد روی کیبورد

 
  • بیگانه

مردی در تبعید ابدی!

چهارشنبه, ۱۲ مرداد ۱۴۰۱، ۰۲:۱۷ ق.ظ

تبعید خودخواسته یا اجباری؟
فرقی ندارد... ما محکومیم به تبعید ابدی! 

تبعید به درون خودمان... و کسی چه می‌داند طعم تبعید به سرزمین تنهایی را؟


 (22mb)Light of the seven

تا انتها گوشش دهید... بی‌ربط نیست به حال و هوای این روزها

  • بیگانه

تمنا

جمعه, ۷ مرداد ۱۴۰۱، ۱۰:۲۳ ب.ظ

مدت‌ها پیش جایی در میان مقالات شمس خوانده بودم که:

« تمنای هرچیز، مژدگانی حق است به حصول آن چیز!»

از تمنای بی‌حاصل خسته شده‌ام... روحم دیگر توان ندارد. واقعا از وقتی به‌یاد دارم هیچوقت چیزی به اندازه یادگرفتن و آموختن برایم لذت‌بخش نبوده... یعنی کلا هیچ چیز جز این برایم لذتی در پی نداشته  تنها سنگرم برای گذراندن روزهای سخت همین امیدم به یادگرفتن چیزهای جدید بوده... از وقتی خودم را شناختم پر بودم از سوال و یادگرفتم از سوالات نترسم!

امروز با علیرضا رفتیم بیرون، از آخرین بازماندگانِ کسانی‌ست که می‌توانم با آن‌ها حرف مشترک داشته باشم. آن زمان که توی مدرسه همه سرشان گرم فیفا ۱۹ و زیدهای مکرمه و قس‌علی‌هذا بود من و او زنگ‌های تفریح را تمام و کمال بر سروکله هم می‌زدیم، تازه دنیای سوفی خوانده بود و میشد درباره یکسری چیزها با او بحث کرد. با هم شروع کردیم به بیشتر خواندن تا دفعات بعدی طرف مقابل را مغلوب کنیم... از منطق شروع کردیم و بعد کلی چیزهای دیگر... او ریاضی می‌خواند و من تجربی... زنگ‌های تفریح بر سر اینکه ما مخلوقیم یا مجعول بر سر هم داد می‌زدیم و طوری میان رئالیسم و نسبی‌گرایی نزاع راه می‌انداختیم که بیا و ببین. از آن روزها چندسالی می‌گذرد... علیرضا حالا برنامه‌نویس ماهری‌ست و پولش از پارو بالا می‌رود... و من هم که... با هم کدنویسی را شروع کرده بودیم ولی طبق معمول مرا ارضا نکرد و رهایش کردم... او ادامه داد!

صبح که زنگ زد اول جوابش را ندادم... نیم ساعت بعد توانستم بر نزاع ذهنی‌ام پیروز شوم و زنگ‌ش بزنم... برای ساعت ۴ قرار گذاشتم؛ همان کافه همیشگی!

۵:۳۰ که از کافه زدیم بیرون حرف‌هایمان درباره زندگی و وقایع روزمره تمام شده بود... برگشت بهم گفت «یه چیزی میگم مسخره‌ام نکن! ولی اگه همه این چیزایی که ما داریم میبینیم و تجربه می‌کنیم یکسری توهم باشه چی؟ اگه تکامل به مغزمون فهمونده باشه که وجود خدا میتونه بقامون رو تضمین کنه و ما هم خداباور شده باشیم چی؟» جرقه‌ انداخته بود درون انبار کاه... از ۵:۳۰ تا ۸:۳۰ یک مسیر ثابت ۵ کیلومتری را ۴بار پیاده گز کردیم و با داد و بیداد از مواضع‌مان دفاع می‌کردیم اما این‌بار در دو جبهه متفاوت نبودیم... هر دو درگیر یک پرسش بودیم با خوانش‌های مختلف... هرکدام‌مان جوری مثال میزدیم که طرف مقابل بهتر بفهمد، من از هوش‌مصنوعی و یادگیری عمیق برایش مثال میزدم که چگونه یک سیستم می‌تواند هربار به صورت خودکار خودش را اصلاح کند... او هم... او از همه چیز مثال میزد :)

بعد از آن سه‌ساعت هرکدام‌مان انگار یک جان به جان‌هایمان اضافه شده بود...من از یکسری بخش‌های مغزم کار کشیدم که تارعنکبوت بسته بودند... او هم از ترس‌هایش گفت و گفت که انقدر شک کرده به همه چیز که دیگر از شک‌کردن نمی‌ترسد و می‌داند بالاخره یک بنیان جدیدی پیدا می‌کند، گفت که نمی‌تواند با هیچکس این چیزها را بگوید... ناسلامتی سید است؛ اولاد پیغمبر را چه به شک!

 

رسیدم خانه و به این فکر می‌کنم چرا دو سال است که از لذت‌بردن محروم شده‌ام... چرا جبر زمانه مرا از چیزی که می‌خواستم دور کرده... زیستن در یک اتمسفر علمی درست و درمان از من دریغ شده... چیزهایی را پاس می‌کنم که نمی‌خواهم... از کسانی طعنه می‌شنوم که تنها هنرشان همراهی با جریانِ اطراف‌شان بوده و به‌همین واسطه وارد دانشگاه‌ها و رشته‌های خفن شده‌اند و منی که همیشه خلاف جریان شنا کردم تا بتوانم... آن لعنتی نگذاشت... نگذاشت آنچه باید میشد بشود! نگذاشت! وسط جلسه کنکور نگذاشت! همانطور که قبل از اردوی مرحله سه المپیاد زیست نگذاشت! چه تضمینی وجود داشت که اگر یکسال می‌ماندم سال بعد می‌گذاشت؟  حالا دیگر مهم نیست!

مهم اینست که تمناهایم به سنگ خورده، هر وقت کسی را می‌بینم که از کاری که می‌کند و چیزی که می‌خواند لذت می‌برد همه وجودم حسرت می‌شود! نه که الان منفعلانه دست روی دست گذاشته باشم...نه! اما هرچه می‌دوم نمی‌شود... انگار تنها چیزی که واقعاً مهم نیست دانش است! مطالعاتی که به درد درس و دانشگاه نخورد برای هیچکس ارزشی ندارد... توی این چند ترم با هیچ‌کس هم‌کلام نشده‌ام... رهایم که می‌کنند می‌چپم داخل کتابخانه و تا کلاس بعدی در احوالات خودم سیر میکنم... انقدر تعامل ندارم که اکثرا فکر می‌کنند هم‌وروردی آنها نیستم و از ترم‌بالایی‌ها هستم :)... خیلی ‌هاشان خوشحال‌اند که در دانشگاه سراسری درس می‌خوانند... من اما در تمام لحظات به این فکر می‌کنم که با عمر رفته چه کنم؟!؟

نمی‌دانم... هیچ نمی‌دانم... فقط می‌دانم که من الان نباید اینجا باشم!

  • بیگانه

معمای خودآگاهی

پنجشنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۱، ۰۱:۴۶ ق.ظ

بیش از یکسال است که این مرض به جانم افتاده... بعد از آن شبی که خواب دیدم و در خواب کسی را در آغوش گرفتم... کسی که می‌دانستم دیگر نیست، کسی که دو سال بود که نبود... توی خواب همان کت مخمل راه راه سرمه‌ای تنش بود و من وقتی در آغوشش گرفتم و دستم را بر کتف‌هایش کشیدم نرمی مخمل و ناهمواری‌های راه راه‌ش را تمام و کمال زیرانگشت‌هایم حس کردم... بیدار که شدم از این رکبی که خورده بودم به شگفت آمدم که اگر مغز این‌قدر خوب و دقیق گول می‌خورد، چه تضمینی وجود دارد تمام تجربیاتی که در -به‌اصطلاح- بیداری کسب می‌کنیم مشتی توهمات حسی و ادراکی نباشد؟ واقعاً از کجا معلوم که ما همان مغزهای درون خمره نباشیم۱؟

یکهو همه چیز برایم از ارزش ساقط شد، محسوسات بی‌اعتبار شدند و خودم را مغزی معلق در فضایی نامتناهی دیدم (البته اگر می‌توانستم بی‌فضایی را، قبل از بیگ بنگ را، تصور کنم حتماً این‌کار را می‌کردم تا به هیچ مطلق برسم)

نمی‌دانم باید به چه چیزی چنگ بزنم. در فلسفه سعی‌ می‌کنند با استفاده از ابزار تفکر، خطای تفکر را برطرف کنند؛ همین که یک سیستم با محدودیت‌های ذاتی‌ای که دارد درصدد برمی‌آید تا ضعف‌هایش را برطرف کند چیز غریبی‌ست... مطالعات مغز هم از همین جنس است. انسانی که مغز دارد می‌خواهد در مورد مغزش مطالعه کند و با شناخت بیشتر آن مرزهایش را گسترش دهد و توانمندتر شود.

من هم در همین دام افتادم، ته ته تهش به همین می‌رسیم اگر یک چیز باشد که واقعا باشد آن منم که می‌اندیشم (Cogito Ergo sum) و فکر نمی‌کنم کسی باشد که مرکز و عامل اصلی تفکر را چیزی جز مغز در نظر بگیرد پس باید خودم را در ورطه جدیدی می‌انداختم... مغز !

این لامذهب تَه ندارد... از هر سمتی که نزدیک‌ش می‌شوم هول‌ناک‌تر است... روان‌شناس‌ها که خیلی زود نسخه‌شان پیچیده می‌شود با آن نگاه احمقانه‌شان... بعد نوبت به فلاسفه ذهن می‌رسد... بعد هم نوبت ریاضی‌دانان و نوروساینتیست‌ها می‌شود که با مدل‌سازی شبکه عصبی و هوش مصنوعی مکانیکی بودن فرآیندهای ادراکی را توی چشم‌مان کنند که «ببین هیچی بیشتر از یه سامانه بیولوژیکی که از میلیاردها سلول تشکیل شده نیستی!»... نمی‌فهمم‌شان... دوست‌شان دارم اما توی کت‌ام نمی‌رود این حرف‌ها.

یک زمان امیدم به فلاسفه اسلامی بود تا نجاتم دهند که آن‌ها هم با مباحث عقیم و خالی از تجربه‌ای که درباره نفس طرح کرده‌اند،‌ ناامیدم کردند (اصلا نفس چیست؟ کسی هست که بتواند وجوبِ وجودِ نفس را به من بفهماند؟ )

حالا می‌خواهم شروع جدیدی داشته باشم... این‌بار از ریاضیات و فیزیک و روان‌شناسی و نورولوژی شروع نمی‌کنم.... می‌خواهم مستقیم بروم سراغ فلسفه ذهن... هیچ تضمینی وجود ندارد که در انتها دست از پا درازتر برنگردم؛ اما هرچه باشد از نشستن باطل بهتر است! این‌بار نه از شیخ الرئیس و صدرالمتألهین،‌ که از پاتنم و دکارت و چالمرز و چامسکی شروع می‌کنم.

دروغ چرا؟ برایم روشن است که این تردید آخرش هم نه با مطالعه که با شهود به یقین بدل می‌شود... شاید می‌خواهم با فرار به‌سمت مطالعه از زیر دشواری‌های مسیر سلوک و شهود شانه خالی کنم... نمی‌دانم!

 


۱ـ تا کنون از خواندن چند آزمایش ذهنی به وجد آمده‌ام و هربار که در آن‌ها عمیق‌شوم مثل بار اول ذوق می‌کنم... یکی همین «مغز درون خمره» از جناب مستطاب هیلاری پاتنم (اعلی الله مقامه الشریف)، دیگری گربه‌ی حضرت آقای اروین شرودینگر و بعد هم هتل هیلبرت!

  • بیگانه

چرا بی‌گانه؟

دوشنبه, ۳ مرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۵۸ ق.ظ

آدم‌ها معمولاً یک حس غالب دارند. یکی اغلب شاد است، دیگری غم و افسردگی را بیشتر تجربه می‌کند... یکی خشم را و دیگری شهوت و عشق را ...

حس غالب در من اما «بی‌گانگی»ست... توضیح‌ش سخت است... این‌که حس کنی به هیچ‌چیز و هیچ‌جا تعلق نداری... اینکه حس کنی هرررررچه در عالم است هیچ ربطی به تو و وجود تو ندارد و تو یک وجودِ مفرد در این عالمی که هیچ راهی برای ارتباط با چیز یا کس دیگر نداری و کلا دو جهان وجود دارد، یکی اینی که درون تو جریان دارد و دیگری هرچیزی که «تو» نیست!

این بیگانگی خودش را در موقعیت‌های مختلفی نشان می‌دهد... وقتی همه وسط عروسی خوش‌حالند و تو به این فکر میکنی که چرا باید جفت‌شدن دو نفر تو را خوشحال کند، حتی چرا باید خوش‌بختی فرد دیگری در تو فرح ایجاد کند؟ (این ماجرا البته در غم‌ها صدق نمی‌کند و نامبرده در تمام غم‌ها و رنج‌ها تا سرحد مرگ با بقیه هم‌ذات‌پنداری می‌کند)... یا مثلا وقتی بعد از یکسال کار کردن یک لپتاپ نو می‌خری خوشحال نمی‌شوی... تنها رنج کمتری در هنگام استفاده از آن متحمل می‌شوی و این نهایت پاداشی‌ست که می‌بری! وقتی طبق عادت از تو می‌پرسند که «خوبی؟» تو از سر عادت نمی‌گویی که آره/ممنون/خداروشکر/ خوبم و... و وقتی به این فکر میکنی که آیا واقعا خوب هستی یا نه که با دقت جواب طرف مقابلت را بدهی متهم می‌شوی به جنون... وقتی به آنچه دیگران توجه می‌کنند اهمیتی نمی‌دهی و وقتی به چیزهایی دقت می‌کنی که هیچ اهمیتی برای دیگران ندارد... در تمام این زمان‌ها حس میکنی که با این دنیا و با آدم‌ها بی‌گانه‌ای! هیچ انس و الفتی بین خودت و بقیه حس نمیکنی!

آلبر کامو رمانی دارد به نام «بی‌گانه»... داستان مردی‌ست به نام مورسو که به‌خاطر توجه نکردن به رسومات و قراردادهای اجتماعی محکوم ‌می‌شود به بیگانه بودن و حکم اعدامش صادر می‌شود!... جامعه هم چنین است اگر عضو خوبی برایش نباشی حکم اخراج و بعد اعدامت را صادر می‌کند.

از دیگر مولفه‌های بی‌گانگی اینست که وجودت با چیزی به نام قاعده و قانون و امر بدیهی غریبه می‌شود... با شنیدن بدیهیات کهیر میزنی و سعی میکنی از هرچیزی کلیشه زدایی کنی و با بازتعبیر استعاره‌ها آن‌ها را از آن خود کنی... نمیدانم می‌فهمید چه میگویم... اینهم از دیگر مشخصات غریبگی‌ست همین‌که اغلب اصل حرفت را کسی نمی‌فهمد.

اسم اینجا قرارنبود بیگانه باشد... چیز دیگری بود... اما هیچ واژه‌ای بیش از این توان وصف حال و روزم را ندارد.

 

پ‌ن: میزان انر‌ژی‌ای که برای عادی بودن در میان جماعت صرف می‌کنم به‌قدری‌ست که با یکروز میان جمع بودن به قدر یک هفته فرسوده می‌شوم!

  • بیگانه

در راه مانده

شنبه, ۱ مرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۰۷ ب.ظ

هوففففف... پسر چه ۴۸ ساعت عجیبی بود!!!

  • بیگانه

سفرِ نطلبیده؟

سه شنبه, ۲۸ تیر ۱۴۰۱، ۱۱:۴۳ ب.ظ

سه‌شنبه بود، متنی در وبلاگ‌ش خواندم که نوشته بود اول بار از در باب العلم وارد حرم شده... یادم افتاد من چندین وقت است که قم نرفته‌ام! در همان لحظه دوتا بلیت قطار از این هفت هزارتومانی‌ها از مبدا تهران برای قم خریدم... یکی ساعت ۹ شب پنجشبه و دیگری برای ۹ صبح جمعه... همین‌قدر دلی و یهویی!

یک‌ساعت قبل از حرکت قطار از خانه زدم بیرون، از فرط درگیری ذهنی و با اعتماد به غریضه‌ی متروسوارم همان خط همیشگی را سوار شدم؛ پس از سه ایستگاه فهمیدم که مقصدم ترکستان بوده و بیست دقیقه تمام وقت تلف کرده‌ام... فوراً تغییر مسیر دادم. اینکه در این مدت چه‌ها در سرم گذشت خودش یک پست است، بارها و بارها تعداد ایستگاه‌های باقی‌مانده را شمردم و تخمین زدم اما یک چیز بود که تلورانس دقت تخمین را زیاد می‌کرد،‌آن هم فرایند خط عوض کردن بود که می‌توانست از دو الی پانزده دقیقه وقت بگیرد.

خلاصه با کلی نذر و نیاز ده دقیقه مانده به حرکت قطار رسیدم راه‌آهن و سوار شدم.

یازده و نیم شب رسیدم قم، ماه کامل بود و شبْ شبِ ولادت!

گفتم به تقلید از باب‌العلم وارد شوم، بسته بود و راهم ندادند... سر خر را کج کردم و از باب الشفاء وارد شدم... تا امراض درمان نشود، راهی به علم نمی‌توان برد، البت آن علمی که «یَقْذِفُهُ اللَّهُ فِی قَلْبِ مَنْ یَشَاء»

خلاصه که چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی!

برگشتم تهران، از شنبه گلودردم شروع شد...اه... مامان گفته بود ماسک‌ت را برندار! گوش ندادم.

به روی خودم نیاوردم و رفتم سر جلسه، جلسه که تمام شد ماندم تا کمی اختلاط کنیم با بچه‌ها... امیر گفت ناظر مشهد گفته من نمی‌تونم برم، حالا چی‌کارش کنیم؟ کیو بذاریم جاش؟
من همیشه‌ی زندگی پایه هرنوع سفر یهویی و پرچالشی بوده‌ام، آخریش همین زمستان پارسال که پنجشنبه تصمیم گرفته که شنبه بروم چابهار... از تهران تا زهدان با هواپیما و از زاهدان تا چابهار اتوبوس... ۱۸ ساعته رفتم و بعد از دوهفته ۲۴ ساعته با ماشین برگشتم.

خلاصه که دست بلند کردم و سه دقیقه بعد بلیت اتوبوس تهران-مشهد را برایم تلگرام کرد...و... این من بودم که قرار بود بروم مشهد؟ منی که تا هفته پیش حسرت قم داشتم... یعنی پادرمیانی خواهرانه انقدر جواب می‌دهد؟ کمتر از یک هفته؟ خجالت زده شدم؛ تمام شکی که وجودم را پر کرده بود یکهو خالی شد،‌ همان شکی که صبح جمعه نگذاشت وسط جمکران ندبه بخوانم، همان شکی که...

کرونا شعله‌گرفت و من به‌شدت تب کردم... بدن درد و سردرد و تب... آیا به سفر می‌رسم؟ نرسم هم گله‌ای نیست... حسرت نرسیدن چیزی کم از لذتِ وصل ندارد!

 

شوق است در جدایی و جور است در نظر

هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم

 
  • بیگانه

حبسِ تن

دوشنبه, ۲۷ تیر ۱۴۰۱، ۰۸:۴۱ ق.ظ

چند وقتی‌ست که حس می‌کنم در تنم حبس شده‌ام... که این جسم برایم زندان است، دست و پای روحم را زنجیر کرده و جلوی حرکت‌ام را می‌گیرد

قریب به ده روز است که سردرد میگرنی می‌گیرم، اختلال خواب دارم و هیچ زمان مشخصی برای خوابیدن ندارم... گاهی وسط روز، گاهی هنگام طلوع، گاهی سر شب، گاهی هرگز

دو سه روز است که گلودرد و سردرد توأمان شده، کاسه‌ی سرم سنگینی می‌کند و چشمانم تا انتهای کیاسمای بینایی (محل تقاطع اعصاب چشم چپ و راست) تیر می‌کشد

گلودرد و تب و کوفتگی و بی‌خوابی هم شده حالت غالب؛ بنظرم موج هفتم کرونا بالاخره غرقم کرده... در عرض همین سه روز دو کیلو لاغر شده‌ام و جز آنتی‌بیوتیک و مسکن چیزی از گلویم پایین نمی‌رود.

آدمی‌زاد را هرچه از پا درنیاورد، کلافگی خواهد کشت... کلافگی از درد، از ناتوانی، از حبس،‌ از بلاتکلیفی... آخ گفتم بلاتکلیفی... هیچ مصیبتی بالاتر از بلاتکلیفی نیست

مامانبزرگ که بستری شد، همین چندماه پیش... دکترها گفتند توده‌ی لعنتی بدخیم است، گفتند نادر است و غریب... دشمن جایی حوالی پشت جناغ سینه‌اش خانه کرده بود. رفت توی کما، دو هفته تمام... بلاتکلیفی با عزیزی که نمیدانی دوباره آغوشش را درک خواهی کرد یا نه... نمیدانی دفعه بعدی توی خانه می‌بینی‌اش یا درون قبر... با هرتماس تمام وجودت می‌لرزد که آیا این تماس همان تماس است؟ همان تماسی که اگر بخواهی مثل فیلم‌ها باشی باید گوشی از دستت بیفتد و غش کنی اما هیچ‌کدام از این اتفاقات نخواهد افتاد و تو به زندگی ادامه می‌دهی با بخشی از وجودی که زیر خاک خفته.... چه وسوسه‌برانگیز است آن دمی که درون گور می‌خوابی و برای همیشه از زندان تن رها می‌شوی و می‌روی تا آنجایی که دیگر جا نیست
این روزها هرچه می‌نویسم و هرچه می‌اندیشم در انتها سر از زیر خاک در می‌آورد و من بیش از هرزمان دیگری
طالب‌ش هستم.

  • بیگانه

خمسِ قرن

چهارشنبه, ۴ اسفند ۱۴۰۰، ۰۸:۴۸ ق.ظ

چرا سالروز تولدمان را جشن میگیریم/می‌گیرند؟

آیا این امر چیزی بجز تبختر و خود‌پسندی‌ست؟ من اِن‌اُمین سالگرد روزی که در آن به دنیا آمده ام را جشن می‌گیرم و در حرکتی چِندِش، عدد تعداد دفعاتی که از روز به دنیا آمدن من تا هم‌اکنون زمین به دور خورشید چرخیده است را با شمع به روی کیک نشان می‌دهم و فووووووت و کف و جیغ و برفِ مثلا شادی و کلی جنگولک‌بازی حال‌به‌هم‌زن دیگر... .

که چه؟... الان مثلا چه اتفاق میمون و مبارکی افتاده که این‌چنین جامه می‌درید؟ من کیستم؟ شما کیستید؟ اصلا بود و نبود من و شما در این دنیا چه توفیری دارد؟ آدمی‌زاد موجود غریبی‌ست... نزدیک‌تر شدن‌ش به مرگ را جشن می‌گیرد ولی وقتی که واقعا سفر میکند و از این دنیای نکبت‌آمیز ما خلاص می‌شود را به سوگ می‌نشید.

همین روزهاست که من قدم در سومین دهه از حضورم از این دنیا بگذارم... در حالی واردش می‌شوم که روزگارم از هر زمانی مشوش‌تر و معلق‌تر است... از گذر عمر گریزی نیست... قله نمودار زندگی همان لحظه تولد بود که گذشت، از آن به بعد دیگر همه‌اش سرازیری‌ست؛ یک سرازیری تُند تا خودِ گور تا لبِ مرگ تا لحظه عروج و تا همان‌جا که ما به فلک می‌رویم عزم تماشا که‌راست!

زود پرشده‌ام،‌ پر از سوالِ بی‌جواب، پر از خرده‌تجربیات دردناک، پر از حرفِ مُهر و موم شده، حرف‌هایی که اصلا معلوم نیست هرگز فرصت آزادی از قفسِ سینه‌ام را داشته باشند.

این روزها خیلی به نبودن‌م می‌اندیشم، این‌روزها که می‌گویم منظورم در یک ماه اخیر است... حاصل اندیشه‌هایم را می‌گویم اما شما نشنیده بگیرید...«نبودن ما قرار نیست چیز خاصی را عوض کند!» نبودن ما در خوش‌بینانه‌ترین حالتِ ممکن نهایتاً کمی از کیفیت زندگی افرادِ حلقه اول ارتباطی‌مان خواهد کاست... چند نفری هم بعد از شنیدن خبر درگذشت‌مان نوای «آخی...خدا بیامرزدش» سر‌می‌دهند و تمامممم! باقی آدم‌ها هم اگر ابراز نگرانی می‌کنند به این خاطر است که نمی‌خواهند در موقعیتی بمیری که آن‌ها عذاب وجدان پیدا کنند... آدم‌ها به کیفیت زنده بودن ما کاری ندارند، آن‌ها اگر خیلی بامرام باشند نهایتا فکر بود و نبود جسم‌مان باشند! به عینه دیده‌ام که آدم‌ها برای آب‌میوه‌ای که قرار است در اولین پنجشنبه پس از مرگ‌ سر قبرت پخش کنند خیلی راحت‌تر دست به جیب می‌شوند تا اینکه وقتی هستی برای خودت یک‌کیلو میوه بیاورند!

 

 تُنسى، کأنک لم تکن

شخصاً، ولا نصاً... وتُنسى 

تُنسى، کأنک لم تکن

خبراً، ولا أثراً... وتُنسى

 

وقتی که رفتیم؛ دیگر از آن‌جا به بعد خودمانیم و خودِ خودِ خودمان... همان خودِ محضی که خیلی‌ها در این دنیا ازش فرار می‌کردند و همانی که در تعاملات روزمره‌مان برای خوش‌آیند دیگران ذبح‌ش می‌کردیم می‌شود تنها هم‌نشینان ما... و ای کاش خودمان ترسناک و بد نباشد... کاش ما را ببخشد که حواسمان به او نبوده... مِن بعد می‌خواهم کمی بیش‌تر هوایش را داشته باشم، به حرف‌هایش گوش دهم و مواظب‌ش باشم، به این امید که او هم وقتی من می‌خواهمش و زمانی که قرار است هم‌نشینم باشد، هوایم را داشته باشد.

فکر نمی‌کردم روزی که ۲۰ ساله می‌شوم، انقدر زمخت شده باشم، همه دل‌بستگی‌هایم را از دست داده باشم و شک و تناقض سراسر وجودم را گرفته باشد... خلاصه که ما خمس‌ یک قرن زندگی را پرداختیم، کار ما که به یک قرن نمی‌کشد... اما حلالش کردیم.

فکر نمی‌کردم بیست سالگی انقدر گَس باشد...

  • بیگانه

تلاطم

يكشنبه, ۱۷ بهمن ۱۴۰۰، ۰۹:۱۷ ق.ظ

 

ضعف، درد، اضطراب

با این‌ها روز و شب‌مان را به هم دوخته بودیم؛ من به‌شدت ضعیف و لاغر شده بودم و دل‌درد و خستگی و بدن‌‌درد امانم را بریده بود.

مامان ترسیده بود و نگرانی در چشمانش موج می‌زد، مشکوک بودند... مشکوک به هپاتیت «ب»

من روز عید قربان به‌دنیا آمدم... بزرگ‌ترها سر اینکه اسم من ابراهیم باشد یا اسماعیل دعوا داشتند، شک ندارم هرکدام‌شان اقلاً یکبار خود را تصور کرده‌اند که مرا «اِبی» و «اِسی» خطاب می‌کنند و من پاسخ‌شان می‌دهم ... اما در نهایت پدرم بدون هماهنگی با بقیه -بجز مادرم- رفت و شناسنامه را به نام عرفان گرفت و قائله را ختم کرد.

طبق تقویم، عید قربان تعطیل رسمی حساب می‌شود، و ظاهراً بیمارستانْ واکسن بَدو تولدِ هپاتیت نداشته و تزریق اولین دوز با چند روز تاخیر صورت گرفته، سررسید دوز دوم هم از خاطر والده‌مکرمه ما فراموش شده و نتیجتاً کار به جایی رسیده که بدن‌م نمی‌دانسته الان آماده مبارزه با ویروس‌های مهاجم باشد یا بزند سلول های خودی را بترکاند، یه حالتی توی مایه های (من الان باید دهن کیو سرویس کنمِ نوید محمدزاده)

الغرض... زمان گذشت تا همین چندسال پیش که بابابزرگ مریض شد... در بیمارستان خواباندیم‌ش، مرخص که شد، چندتا درد دیگر گذاشتند توی دامن‌ش، یکی از آنها هپاتیت نوع ب بود. باباحاجی -ما اینطور صدایش می‌کردیم- چندسالی بود که دیابتی شده بود و روزی چندبار قندخون‌ش را اندازه می‌گرفت و بعد، انسولین تزریق ‌می‌کرد، این‌کار را معمولا من برایش انجام می‌دادم؛ نوه ارشد و دانشمند خانواده که تحصیلات مرتبط به امور پزشکی داشت... دیپلم تجربی!

مامان‌اینا فکر می‌کردند در اثنای همین اموراتِ تزریق انسولین و اندازه‌گیری قندخون، لابد سوزنی چیزی توی دست و بال من فرو رفته و ویروس را وارد بدنم کرده است.

رفتم آزمایش خون دادم، خانم پرستار دو بشکه خون از نهرِ رگ‌هایم پر کرد، میگویم بشکه، چون حجم ظرف‌های آزمایش انقدر زیاد بود که آخرهایش بدنم برای اینکه کم‌نیاورد و جلوی غریبه اُفت نداشته باشد، خون تازه تولید می‌کرد و می‌فرستاد توی ظرف آزمایش.

دو هفته بعد رفتم نتیجه را بگیرم... خانمِ پرستار اسمم را مجدد پرسید و با بُهتی که پنهان‌ش می‌کرد، همکارِ آقایش را صدا زد؛ با هم پچ‌پچ کردند و بعد... آقاهه با نگرانی گفت: «ببین پسرم، شما...شما یه مشکل خونی داری، خودتو نگران نکن... ببین... راستش... خب خیلیا این بیماری رو دارن»

طاقتم طاق شد و گفتم «دِ بگو دیگه لامصّب»(با تاکید دوچندان روی صـ)

دهان بازکرد و برای اینکه خودش را خلاص کند باسرعت گفت «تو فاویسم داری!»

قبل از اینکه حرفش را کامل کند، پوزخندی زدم و گفتم «G6PDمنظورتونه؟»

با تعجب پرسید: «می‌دانستی؟»

گفتم «مشتی! از بدو تولدم باهامه؛ چیز جدیدی ندارم؟ هپاتیتی، چیزی؟»

گفت«نه همه چی ردیفه!»

 

همه چیز ردیف شد، اما من حالا به این فکر می‌کنم در آن دوهفته‌ای که همه فکر می‌کردند بابابزرگ باعث بیماری من شده، بر سر او چه آمده... .

  • بیگانه

چیست این آه‌دمی‌زاد؟

يكشنبه, ۱۷ بهمن ۱۴۰۰، ۰۲:۵۹ ق.ظ

اولین بار که حس کردم از آدم‌ها بدم می‌آید را به خاطر ندارم ولی می‌دانم این وصله ناجور از یک جایی شروع شده؛ یک جایی از اینکه من هم عضوی از جامعه انسان‌ها هستم بی‌زار شده ام و برای ادامه حیات دلم را به حضور برخی نوادر تاریخ خوش کرده‌ام که مثلاً خلقت این آه‌دمی‌زاد جماعت، انقدرها هم به درد نخور نبوده.

من از همان اول خجالتی بودم، زیاد حرف می‌زدم اما خجالتی بودم و به محض اینکه حس می‌کردم گوشی برای شنیدن افاضاتم نیست، طوری سکوت می‌کردم که از سنگ صدا در می‌آمد… از من نه! از یک جایی به بعد انگاری پذیرفتم که آدم بودن انقدرها هم جالب نیست و ما اصلا عطای خلیفهٌ‌الهی را به لقایش بخشیدیم که جاه و مقام از همان بدو خلقت فقط هابیل ها را ذبح کرده و موجب انحطاط قابیل ها شده… خدایا این دکمه غلط کردم را کجای ما گذاشته ای؟ ما نخواهیم کلا در سختی های چرک این دنیا دست و پا بزنیم باید چه کسی را ببینیم؟

من از آدم‌ها بدم می‌آید، چرا؟ چون بی‌آنکه تلاش خاصی کرده باشند فکر می‌کنند موجودات خفنی هستند، چون مدام در حال فرار از خودشان و حقیقتی که انتظارشان را می‌کشد هستند، در یک کلام چون مزخرف اند... اَه

تو فکر کن، به هرکه محبت می‌کنی یابو برش می‌دارد که لابد من خودم چیز خاصی هستم که این احمق ساده‌دل این‌قدر به من توجه دارد... کار هرکس را ردیف می‌کنی، درون آن ذهن مریض‌ش می‌اندیشد که «چه خوب میشه اگه بقیه حمالی‌های منم این بکنه!»... با هرکس کمی از خودت حرف میزنی حس میکند اگر نصیحت نکند امتیاز این مرحله را از دست داده... به خدا اگه حرف نزنید نمیگیم طرف لاله!

گربه‌ها موجودات کیوت و جذابی هستند اما یک ایراد بزرگ دارند، آدم صفت‌اند… بدبخت گربه، حداقل نوازش‌اش که می‌کنی… همه خوبی‌ها را از خودش نمی‌بیند… اَه… اون سینی سبزی رو بیارید ببینم… دلم غیبت مستقیم می‌خواد!

الغرض… الان توی پوزیشنی هستم که دست آغشته به عسل‌م را در کام هرکه فرو برده ام، دستم را از مُچ گاز گرفته و چنان زخمی و خون‌آلود شده‌ام که وقتی آدم جدید می‌بینم یک جیغ بنفش می‌کشم و الفرااااااااارررر که «احذروا مِن الانسان جماعه»

 

تفکرات مشوشی در سرم هَم می‌خورد، بالا و پایین می‌شود

جنس‌ این تفکرات را دوست ندارم، من مردِ فکرکردن به مُنتهای آسمان و اعماق آب و ظرافت‌های طبیعت و پیچیدگی‌های درون ژن و لاطائلات موهوم فلسفی هستم… نه این مزخرفات روابط انسانی و زیرورو کشیدن‌های بچه‌گانه و دغدغه‌های پوچ و دوزاری…

طرف را دیدم داغان و رو به فنا و ملول... گفتم حتماً به پوچی دنیا پی‌برده که حالش چنین است... اما چه؟ یک بار دخترکی را دیده و دوماه بعد دیده طرف نامزد کرده است و این پسر هم توهم شکست عشقی برش داشته (سرجدتون یه کم دغدغه‌های جدی‌تر و مهم‌تری داشته باشید)... عشقی که مرکز ایجادش زیرناف باشد و نهایتا از قلب و سینه بالاتر نرود به درد هیچ‌کجا نمی‌خورد و رشد ندارد و هورمون شعف به طرفه‌العینی تخلیه می‌شود و به خودت می‌آیی و میبینی که ای دل غافل، همش همین؟

اما آن عشقی که ریشه‌اش نه در شهوت و حتی نه در قلب، بلکه در فکر و عقل آدمی باشد، ضامن سعادت و منجی بشریت است… اما دریغ که رسیدن به این عشق کاری سخت، و فراق‌ش دردی جان‌کاه دارد و ریشه‌هایش تا عمر داری نمی‌خشکد و تا قیامِ قیامت پایدار می‌ماند… اما حیف که هر کسی لذت این نوع دوست داشتن را نمی‌چشد… این عمق ایجاد شده را درک نمی‌کند و از عشق و علاقه همین پاشش احساسات زرد و حال‌به‌هم‌زن و اَه اَه اَه چندشششش را می‌دانند،‌ عشقی که تصور داشتن رابطه جنسی با طرف مقابل تو را بیش‌تر از تصور هم‌صحبتی و انس با او به هیجان بیاورد را باید بندازی جلوی سگگگگگ!

الان توی شرایط غریبی گیر کرده‌ام،‌ با رنج و زحمت فراوان خودم را مجاب کرده بودم که هی پسر، از غار تنهایی بیرون بیا و به یک نفر اعتماد کن و بگذار هم قدم و هم‌راه تو باشد… به یک ماه نرسید که همان آدم طوری و از ناحیه‌ای چنان مرا بر زمین کوبید که صدای خرد شدن تک تک مهره‌های کمرم را شنیدم، که صدای ترک ترک شدن قلبم همه جا را پر کرد… ناچارم به قدرت شگرف غریضه در برابر تعقل ایمان بیاورم... تکامل مغزما سوری بوده و هنوز همان مغز خزندگانی‌ست که کنترل را در دست دارد!

هم‌چنان مشوش‌ام… هم‌چنان گُنگ‌ام و این درد حالا دارد مزمن می‌شود و گوشت اضافه می‌آورد، طوری که دیگر هرگز فراموشش نکنم... کاش انسان نبودم... می‌دانم آخرش معلوم میشود که من همان مغز درون خمره هستم!
 

  • بیگانه

چهل روز حسرت

جمعه, ۱۴ آبان ۱۴۰۰، ۰۹:۲۰ ق.ظ

روز-داخلی-کتابخانه دبیرستانِ....

اوایل مهرماه است، نوجوانی ۱۳-۱۴ ساله، این اولین تجربه او برای استفاده از کتابخانه مدرسه است، انبوه کتابها هوش از سرش می‌پراند، از وقتی به‌یاد دارد هیچ چیز به اندازه کتاب خوشحالش نکرده

کتاب ها را می‌جورد تا یکی‌شان را انتخاب کند، این یک انتخاب استراتژیک است، یعنی همیشه بوده... وقتی باید یکی را از میان همه برگزینی.

یکهو یکی از کتاب ها او را به خود فرامی‌خواند، هیچ ایده ای درباره آن کتاب ندارد، ولی برش میدارد، به یک علت، نام خودش را در عنوان کتاب میبیند، «انسان در عرف #عرفان»

 

شب-داخلی-خانه (فردای روز کتابخانه گردی)

به نسبت سن‌ش کتاب زیاد خوانده، درست یا غلط! ادعا می‌کند کتابی نبوده که نفهمیده باشدش، از فلسفه زمان و دنیای سوفی گرفته تا رمان‌های سختِ آسیموف. اما در برابر این کتاب، مات و مبهوت است، از این حجم نادانی و ضعف در برابر چند سطر نوشته حیران است. برایش سوال می‌شود، این کیست که مطالبی می‌نگارد که فهم من در برابرشان عاجز که نه، بی‌چاره است. نام نگارنده را گوگل می‌کند…

شیفته‌ی نگارنده آن کتاب می‌شود، غایتِ رشدش را در او می‌بیند، هر روز به او فکر می‌کند، هر روز او را می‌خواهد ولی ....

 

شب - داخلی - پلاتو (۸ سال بعد)

وسط ضبط، از حجم کار پیرهنش خیس عرق شده، لرزش خفیفی را در ران راستش حس میکند، گوشی را بیرون می‌آورد، خط اول نوشته، انا لله و انا الیه الراجعون

به این آیه عادت کرده ایم... فکر میکند حتما باز هم هنرپیشه ای، موزیسینی یا نهایتا ورزشکاری رخت از این جهان بربسته است نهایتش یکی از مراجع یا علمای قم باشد.

پیام را باز میکند، زانوهایش شل می‌شود، روی زمین می‌نشیند، همین؟ به همین سادگی؟

بی قرار می‌شود، عرق کار، جایش را به عرق سرد می‌دهد، هنوز جای لرزیدن موبایل روی رانش را احساس می‌کند، اما حالا نه تنها ران که جان‌ش می‌لرزد، بیرون باد می‌وزد، هنوز دنیا وجود دارد؟ باور نمی‌کنم دنیای خالی از او را...

سرنوشت‌ش اویس را می‌ماند در فراغ رسول...

 

حسن حسن زاده آملی در روز ۳ مهر ۱۴۰۰ جهان را از نعمت وجود خودش محروم کرد و ما را در حسرتی ابدی گذاشت.

  • بیگانه