اولین بار که حس کردم از آدمها بدم میآید را به خاطر ندارم ولی میدانم این وصله ناجور از یک جایی شروع شده؛ یک جایی از اینکه من هم عضوی از جامعه انسانها هستم بیزار شده ام و برای ادامه حیات دلم را به حضور برخی نوادر تاریخ خوش کردهام که مثلاً خلقت این آهدمیزاد جماعت، انقدرها هم به درد نخور نبوده.
من از همان اول خجالتی بودم، زیاد حرف میزدم اما خجالتی بودم و به محض اینکه حس میکردم گوشی برای شنیدن افاضاتم نیست، طوری سکوت میکردم که از سنگ صدا در میآمد… از من نه! از یک جایی به بعد انگاری پذیرفتم که آدم بودن انقدرها هم جالب نیست و ما اصلا عطای خلیفهٌالهی را به لقایش بخشیدیم که جاه و مقام از همان بدو خلقت فقط هابیل ها را ذبح کرده و موجب انحطاط قابیل ها شده… خدایا این دکمه غلط کردم را کجای ما گذاشته ای؟ ما نخواهیم کلا در سختی های چرک این دنیا دست و پا بزنیم باید چه کسی را ببینیم؟
من از آدمها بدم میآید، چرا؟ چون بیآنکه تلاش خاصی کرده باشند فکر میکنند موجودات خفنی هستند، چون مدام در حال فرار از خودشان و حقیقتی که انتظارشان را میکشد هستند، در یک کلام چون مزخرف اند... اَه
تو فکر کن، به هرکه محبت میکنی یابو برش میدارد که لابد من خودم چیز خاصی هستم که این احمق سادهدل اینقدر به من توجه دارد... کار هرکس را ردیف میکنی، درون آن ذهن مریضش میاندیشد که «چه خوب میشه اگه بقیه حمالیهای منم این بکنه!»... با هرکس کمی از خودت حرف میزنی حس میکند اگر نصیحت نکند امتیاز این مرحله را از دست داده... به خدا اگه حرف نزنید نمیگیم طرف لاله!
گربهها موجودات کیوت و جذابی هستند اما یک ایراد بزرگ دارند، آدم صفتاند… بدبخت گربه، حداقل نوازشاش که میکنی… همه خوبیها را از خودش نمیبیند… اَه… اون سینی سبزی رو بیارید ببینم… دلم غیبت مستقیم میخواد!
الغرض… الان توی پوزیشنی هستم که دست آغشته به عسلم را در کام هرکه فرو برده ام، دستم را از مُچ گاز گرفته و چنان زخمی و خونآلود شدهام که وقتی آدم جدید میبینم یک جیغ بنفش میکشم و الفرااااااااارررر که «احذروا مِن الانسان جماعه»
تفکرات مشوشی در سرم هَم میخورد، بالا و پایین میشود
جنس این تفکرات را دوست ندارم، من مردِ فکرکردن به مُنتهای آسمان و اعماق آب و ظرافتهای طبیعت و پیچیدگیهای درون ژن و لاطائلات موهوم فلسفی هستم… نه این مزخرفات روابط انسانی و زیرورو کشیدنهای بچهگانه و دغدغههای پوچ و دوزاری…
طرف را دیدم داغان و رو به فنا و ملول... گفتم حتماً به پوچی دنیا پیبرده که حالش چنین است... اما چه؟ یک بار دخترکی را دیده و دوماه بعد دیده طرف نامزد کرده است و این پسر هم توهم شکست عشقی برش داشته (سرجدتون یه کم دغدغههای جدیتر و مهمتری داشته باشید)... عشقی که مرکز ایجادش زیرناف باشد و نهایتا از قلب و سینه بالاتر نرود به درد هیچکجا نمیخورد و رشد ندارد و هورمون شعف به طرفهالعینی تخلیه میشود و به خودت میآیی و میبینی که ای دل غافل، همش همین؟
اما آن عشقی که ریشهاش نه در شهوت و حتی نه در قلب، بلکه در فکر و عقل آدمی باشد، ضامن سعادت و منجی بشریت است… اما دریغ که رسیدن به این عشق کاری سخت، و فراقش دردی جانکاه دارد و ریشههایش تا عمر داری نمیخشکد و تا قیامِ قیامت پایدار میماند… اما حیف که هر کسی لذت این نوع دوست داشتن را نمیچشد… این عمق ایجاد شده را درک نمیکند و از عشق و علاقه همین پاشش احساسات زرد و حالبههمزن و اَه اَه اَه چندشششش را میدانند، عشقی که تصور داشتن رابطه جنسی با طرف مقابل تو را بیشتر از تصور همصحبتی و انس با او به هیجان بیاورد را باید بندازی جلوی سگگگگگ!
الان توی شرایط غریبی گیر کردهام، با رنج و زحمت فراوان خودم را مجاب کرده بودم که هی پسر، از غار تنهایی بیرون بیا و به یک نفر اعتماد کن و بگذار هم قدم و همراه تو باشد… به یک ماه نرسید که همان آدم طوری و از ناحیهای چنان مرا بر زمین کوبید که صدای خرد شدن تک تک مهرههای کمرم را شنیدم، که صدای ترک ترک شدن قلبم همه جا را پر کرد… ناچارم به قدرت شگرف غریضه در برابر تعقل ایمان بیاورم... تکامل مغزما سوری بوده و هنوز همان مغز خزندگانیست که کنترل را در دست دارد!
همچنان مشوشام… همچنان گُنگام و این درد حالا دارد مزمن میشود و گوشت اضافه میآورد، طوری که دیگر هرگز فراموشش نکنم... کاش انسان نبودم... میدانم آخرش معلوم میشود که من همان مغز درون خمره هستم!