چرا بیگانه؟
آدمها معمولاً یک حس غالب دارند. یکی اغلب شاد است، دیگری غم و افسردگی را بیشتر تجربه میکند... یکی خشم را و دیگری شهوت و عشق را ...
حس غالب در من اما «بیگانگی»ست... توضیحش سخت است... اینکه حس کنی به هیچچیز و هیچجا تعلق نداری... اینکه حس کنی هرررررچه در عالم است هیچ ربطی به تو و وجود تو ندارد و تو یک وجودِ مفرد در این عالمی که هیچ راهی برای ارتباط با چیز یا کس دیگر نداری و کلا دو جهان وجود دارد، یکی اینی که درون تو جریان دارد و دیگری هرچیزی که «تو» نیست!
این بیگانگی خودش را در موقعیتهای مختلفی نشان میدهد... وقتی همه وسط عروسی خوشحالند و تو به این فکر میکنی که چرا باید جفتشدن دو نفر تو را خوشحال کند، حتی چرا باید خوشبختی فرد دیگری در تو فرح ایجاد کند؟ (این ماجرا البته در غمها صدق نمیکند و نامبرده در تمام غمها و رنجها تا سرحد مرگ با بقیه همذاتپنداری میکند)... یا مثلا وقتی بعد از یکسال کار کردن یک لپتاپ نو میخری خوشحال نمیشوی... تنها رنج کمتری در هنگام استفاده از آن متحمل میشوی و این نهایت پاداشیست که میبری! وقتی طبق عادت از تو میپرسند که «خوبی؟» تو از سر عادت نمیگویی که آره/ممنون/خداروشکر/ خوبم و... و وقتی به این فکر میکنی که آیا واقعا خوب هستی یا نه که با دقت جواب طرف مقابلت را بدهی متهم میشوی به جنون... وقتی به آنچه دیگران توجه میکنند اهمیتی نمیدهی و وقتی به چیزهایی دقت میکنی که هیچ اهمیتی برای دیگران ندارد... در تمام این زمانها حس میکنی که با این دنیا و با آدمها بیگانهای! هیچ انس و الفتی بین خودت و بقیه حس نمیکنی!
آلبر کامو رمانی دارد به نام «بیگانه»... داستان مردیست به نام مورسو که بهخاطر توجه نکردن به رسومات و قراردادهای اجتماعی محکوم میشود به بیگانه بودن و حکم اعدامش صادر میشود!... جامعه هم چنین است اگر عضو خوبی برایش نباشی حکم اخراج و بعد اعدامت را صادر میکند.
از دیگر مولفههای بیگانگی اینست که وجودت با چیزی به نام قاعده و قانون و امر بدیهی غریبه میشود... با شنیدن بدیهیات کهیر میزنی و سعی میکنی از هرچیزی کلیشه زدایی کنی و با بازتعبیر استعارهها آنها را از آن خود کنی... نمیدانم میفهمید چه میگویم... اینهم از دیگر مشخصات غریبگیست همینکه اغلب اصل حرفت را کسی نمیفهمد.
اسم اینجا قرارنبود بیگانه باشد... چیز دیگری بود... اما هیچ واژهای بیش از این توان وصف حال و روزم را ندارد.
پن: میزان انرژیای که برای عادی بودن در میان جماعت صرف میکنم بهقدریست که با یکروز میان جمع بودن به قدر یک هفته فرسوده میشوم!
- ۰۱/۰۵/۰۳