بی‌گانه

حدیث نفس‌های یک فقره ذهنِ مستعدِ به‌غایت متشتت

بی‌گانه

حدیث نفس‌های یک فقره ذهنِ مستعدِ به‌غایت متشتت

بی‌گانگی شده‌ست ز عالم مراد ما
یادش بخیر هر که نیفتد به یاد ما!

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
آخرین مطالب

بی‌خودی

شنبه, ۲۶ خرداد ۱۴۰۳، ۰۳:۳۳ ق.ظ

روزگار سترگی‌ست

از همان‌ روزهایی که درگذرش خودت‌می‌فهمی داری قواره گشاد می‌کنی و با صد درد و زخم بزرگ می‌شوی. برای منی که از همان اول غرزدن و بهانه‌تراشی را بر خودم حرام کردم، درد رشد هرچقدر هم که جان‌فرسا و خردکننده باشد،‌شرف دارد به درد رکود و سکون... در تک تک لحظات این روزها به خودم یادآوری می‌کنم ایستاده جان‌دادن را! و از همین خیالِ شیرین جان می‌گیرم برای اینکه دوام بیاورم و بایستم. همه این‌ها پذیرفتنی‌ست! شب‌هایی که از استرس خواب را بر خودم حرام می‌کنم و نهایتاً دو ساعت می‌خوابم آن هم نه خوابی که تکمیل کننده چرخه شبانه‌روز باشد و باعث شود که بعد از بیدار شدن روز جدیدی را آغاز کنی! نه! بلکه از آن خواب‌هایی که موقع بیدار شدن انگار هیچ روز جدیدی نیامده. من امروز، در دیروز بیدار شدم!‌ و همین سلسله می‌رود تا دو سه هفته پیش! شاید برای همین است که روزهای هفته را گم کرده‌ام؛
 آن شبی که ساعت یک بامداد زیر خنکای دستگاه fMRI خوابم برد، می‌دانستم چندشنبه است. اما حالا نمی‌دانم. همان شبی که کسی توی بیمارستان یا پشت درب منتظرم نبود و کوله‌ام را توی کمد پرستارها گذاشته بودم... آن شب آسوده بودم. فارغ از نتیجه‌ها و تشخیص‌ها. چون خیالم راحت بود که ما همدیگر را خوب بلدیم... تا دم گور با همیم و دعواهایمان صوری‌ست

ناسلامتی من در کل زندگی‌ام تنها توان امکان تجربه‌ی بودن در همین یک جسم را دارم و او هم تنها می‌تواند میزبان همین نفس باشد! پس باید با هم بسازیم تا بتوانیم آنطور که شایسته است همدیگر را زجرکش کنیم.

 

اما حالا آسوده نیستم... دنیا تنگ‌تر شده! فشارها بیشتر... خیلی خیلی بیش‌تر. بار عظیم کنترل و مدیریت خانواده روی یک دوشم، بار آرمان‌ها روی دوش دیگرم و انبوه دیگری از مسائل روحی و جسمی و مالی و درسی و ... هیچ مساحت بلااستفاده‌ای از بدنم برای واردکردن فشار باقی نگذاشته و خب در پایان؟

بله آقای حافظ... جهان پیر است و بی‌بنیاد/ازین فرهاد کش فریاد... ما هم جز این توقع نداشتیم از جهان. لکن آدمی‌ست و امیدهای واهی اش.

وضعیت به‌گونه‌ایست که فرصت برای عزاداری ندارم، نه برای خودم و سناریوهای احتمالی یکی دو سال آینده‌ام و نه برای خیال‌های برباد رفته‌ام نه برای روابط متلاشی‌ام و نه هیچ

فعلا باید به همین رویه دیوانه‌وارِ ۱۰۰ ساعت کار در هفته ادامه بدهم.

نا امید از همه جا و همه کس و خوش‌حال از عادتِ شریفِ حساب‌باز نکردن روی ابناءبشر؛  در حال بازگشت مجدد و همیشگی به شانه‌های خودم و خزیدن به پسِ پرده‌ی حجاب!

لکن بابت یک موضوع خیلی دل پری از خودم دارم.

حماقت‌هایی که مرتکب می‌شوم بی‌انتهاست.

مثلاً اینکه پناه‌گاه را از خودم دریغ کردم... با اقداماتی بیهوده و نابخردانه خودم را از امکانات نابی محروم کرده‌ام. چیزهایی که حق‌ام هست و برای داشتن‌شان خیلی جان کنده‌ام!
اما چه می‌شود کرد؟ گورِ بابایِ هرچی بنی‌آدمِ ضعیف‌النفس است.

فعلاً تنها تسکین این روزهایم تماشای سعید است.

با چهره‌ای آرام، مویی سپید و متانتی کم‌نظیر

 

 

  • بیگانه

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی