بی‌گانه

حدیث نفس‌های یک فقره ذهنِ مستعدِ به‌غایت متشتت

بی‌گانه

حدیث نفس‌های یک فقره ذهنِ مستعدِ به‌غایت متشتت

بی‌گانگی شده‌ست ز عالم مراد ما
یادش بخیر هر که نیفتد به یاد ما!

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
آخرین مطالب

۲۵ روز و هم‌چنان پراکنده

سه شنبه, ۱۰ بهمن ۱۴۰۲، ۰۲:۰۴ ق.ظ

- سکانسی در سه‌گانه بتمن نولان هست که نقداً به نام Why do we fall شناخته می‌شود و نام قطعه موسیقی‌ِ متنِ مربوطه‌اش نیز همین است. جایی که بروس وین -بتمن- خردسال داخل چاه افتاده و پدرش با طناب برای نجاتِ او می‌آید و این پرسش را مطرح می‌کند که Why do we fall؟ پرسشِ به‌جا و قابل تاملی‌ست اما پرسیدنش جایی معنا دارد که نگاهی به بالا داشته باشی و دستی به سویت دراز شده باشد. آنگاه تازه متوجه سقوط می‌شوی و از خودت می‌پرسی «چه‌شد که داخل چاه افتادم؟»

 

-پس از سه روز پیامم را جواب داد که «تنهایی خوب‌ و مغتنم است اما مراقب دو نکته باشید، یکی اینکه در خورد و خوراک سهل‌انگاری نکنید که آفاتش بعدها نمایان می‌شود و دیگر اینکه مراقب باشید تنهایی عامل هجوم خواطر و افکار پریشان و مضر نشود. اگر این طور شد تنهایی فیزیکی را حتما ترک کنید»... دیر بود برای این حرف‌ها! پاسخش دادم «هر دو موردی که ذکر کردید مبتلا به است». دیگر حرفی نزدیم

 

-چند ساعت پیش که مشغول ترسیم نقشه‌‌ی اعصاب کرانیال و اتصالات‌شان بودم؛ دوباره پس از ماه‌ها شیرفلکه رگ‌م ترکید و سیلِ خون جاری شد. نیم ساعتی طول کشید تا بندش بیاورم، هرچه کردم افاقه نکرد و از یک جا به بعد دیگر نای انجام اقدام جدیدی نداشتم. دلم برای بوی خون تنگ شده بود، یک ترشی و گرمیِ تو‌أمان دارد که ترکیب غریبی‌ست. اما حالا گویی کاسه‌ی سرم محلِ رزمِ گلّه‌ای گوزن با گروهی از گرازهاست که برای فرار خودشان را به شقیقه‌هایم می‌کوبند و هر بار پای‌شان روی دکمه‌ی تِرن آفِ قوه‌ی باصره‌ام می‌رود و برای چند ثانیه همه‌جا سیاه می‌شود. سرم ذُق ذُق می‌کند و پایم گِز گِز.

 

- امروز موفق شدم مجدد داخل اسپاتیفای لاگین کنم. استثنائاً دِیلی‌میکسِ جالبی داشت... کمی داخلش گشتم و گس وات؟ اکانتِ عالی‌جناب حسینِ علی‌زاده در اسپاتیفای نسخه اصلی و کامل موسیقی متن «در چشم باد» را منتشر کرده بود در ۲۳ قطعه! حماسه و غم و فراغ و عشق همه یک‌جا جمع‌اند... تحفه‌ی نابی‌ست.

 

-یکی از اسباب غفلت و تسلی برایم هم‌چنان طرح زدن و فیگور کشیدن است... وسط یکی از همین‌ها توجهم رفت به این سمت که انگاری هرکداممان به دنبال یکی از اعضای بدن می‌گردیم؛ و در اینجا شاید عضوی که خودمان بیش از همه در اختیارش داریم و برای دیگران بذل‌اش می‌کنیم.  یکی شانه می‌خواهد برای گریستن، یکی دست می‌خواهد برای یاری‌شدن، یکی گوش می‌خواهد برای شنیده‌شدن و یکی دل می‌خواهد برای دوست‌داشته شدن! شاید واقعاً آنچه خود داریم را ز بیگانه تمنا می‌کنیم -حالا اگر فروید بود همین را نظریه می‌کرد- اما بعد هرچه فکر کردم نفهمیدم من به دنبال چه ام؟ همه را می‌خواهم  و همزمان همه‌شان را نفی می‌کنم. چه مرضی‌ست نمی‌دانم. اما جدیداً از این حجم از ایگنورشدن توسط عالم و آدم خُلق‌ام تنگ می‌شود... مخصوصاً وقتی عرضِ نیاز کرده‌ باشم.

  • بیگانه

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی