بی‌گانه

حدیث نفس‌های یک فقره ذهنِ مستعدِ به‌غایت متشتت

بی‌گانه

حدیث نفس‌های یک فقره ذهنِ مستعدِ به‌غایت متشتت

بی‌گانگی شده‌ست ز عالم مراد ما
یادش بخیر هر که نیفتد به یاد ما!

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
آخرین مطالب

ما چرا می‌میریم؟

سه شنبه, ۳۰ آبان ۱۴۰۲، ۱۲:۵۵ ق.ظ

بَراهیمیِ نازنین -که حقاً جهانی‌ست بنشسته در گوشه‌ای- امروز خاطره‌ای نقل کرد که باری یک بیمار سرطانی که همه‌ی پزشک‌ها جوابش کرده بودند و گفته بودند نهایت دو ماه می‌ماند را می‌برند پیش یک پزشک حاذق و کهنسال که حکم دهد. پزشک می‌گوید که برمبنای دانشِ پزشکی‌ِ من این جوان چندماهی بیشتر ماندنی نیست... اما

اینجا حرف سترگی زد... از قول پزشک گفت: «انسان بیمار می‌شود و بهبود می‌یابد یا بهبود نمی‌یابد و همچنین انسان می‌میرد؛ و این دو گزاره هیچ ارتباطی با یکدیگر ندارند»

خشکم زد... دیگر صدایش را نشنیدم... تهی شدم

مرگ، آن معلولِ بی‌علت!

آن غایتِ هستی

آن صلحِ ابدی

به راستی علتِ مرگ چیست؟ یقیناً تصادف و بیماری و ... نمی‌تواند علت باشد.

شاید مضحک بنظر برسد

اما فکر می‌کنم علتِ اصلیِ مرگ، تولد است!

تا امروز صبح مدام از خودم می‌پرسیدم «من چرا نمی‌میرم؟»
اما حالا به آن لحظه‌ی موعود فکر می‌کنم و از خودم می‌پرسم

«من چرا می‌میرم؟»

 

 

  • بیگانه

نور وَ ساینس

چهارشنبه, ۱۰ آبان ۱۴۰۲، ۰۵:۵۷ ب.ظ

این مرقومه صرفاً برای تسلی قلب نگارنده به تحریر در می‌آید تا اگر فرداروزی در انتخابِ امروزش دچار تردید شد، مرجعی برای یادآوری علل و مقدماتِ تصمیم وجود داشته باشد!

می‌کشدم دل به چپ، می‌کشدم می‌ به راست!
اینکه «کار» من چیست و این ظرف برای چه امری ترتیب داده شده را نمی‌دانم! حدس هم نمی‌زنم. درمیان مواردی که در ذهنم دارم از نقاش و نویسنده هست تا پزشک و منجم و کشاورز و معمار و مدرس و راننده و... برایم مهم‌ترینِ این تعارضات در چندوقته‌ی اخیر میان علم و هنر رخ داده که شرح آن خودش تفصیل می‌طلبد. آن کنکورِ کذایی و آن تجربه‌ی تلخ که مرا به انتهای دنیا تبعید کرد را هنوز در خاطر دارم؛ آن لحظه‌ای که در کنار آب‌های آزاد ایستاده بودم و سایتِ کوفتیِ سازمان سنجش را ری‌لود می‌کردم...
حالا چرا از میان این همه انتخاب -لفظ انتخاب برایم لفظ بی‌گانه‌ایست، اما تسامحاً استخدامش می‌کنم- می‌خواهم برای کارشناسی ارشد «علوم شناختی» را انتخاب کنم؟
از میان مدیریت و ریاضیات و هنر و کیهان‌شناسی تا جدی‌ترین رقیب یعنی فلسفه و فلسفه علم چرا من دستِ آخر گروهِ علوم شناختی را انتخاب کردم؟ با اینکه پاره‌هایی از وجودم در هرکدام از مواردِ ذکر شده مانده است و شاید -شایدی که خیلی هم بعید نیست- دست آخر به یکی از آنها رجوع کنم.
از یک جایی -که دقیقا خاطرم نیست کجا- شناخت شد ابَر مسئله‌ی ذهنیِ من و با روندی که در ذهنم طی کرد از یک امر آبجکتیوِ بیرونی به امری به‌غایت درونی و ذهنی بدل شد؛ طوری‌که دیگر به هیچ‌یک از مصادرِ ذهنی و حسی‌ام باور نداشته و ندارم و همه را به نوعی از عوارضِ زیستن در جهانی با بُعدهای محدود می‌بینم. همین ذهنیت، مرا چونان تکه کاغذی کرده بود که در هیاهوی طوفانی نابهنگام به هر سوی می‌رود بی‌آنکه مقصد و چگونگیِ طیِّ طریق‌ش را برگزیده باشد. از طرف دیگر ولعِ سیری ناپذیرِ دانستن و پرداخت هزینه‌های گزاف و زجرآورِ این آگاهی هم مرا بیشتر به ادامه‌ی این قمار مجاب می‌کرد.

در اعماق جمجمه
مغز آدمی را سهلِ ممتنع‌ترین خلقِ عالم دیدم!
این میزان از پیچیدگی در عینِ سادگی حقیقتاً جنون‌آور است. این جذابِ لعنتی آمیخته‌ای از زیست‌شناسی و فلسفه و فیزیک و پزشکی و کامپیوتر و هر گونه‌ی دیگر از دانش بشری‌ست. همه‌ی آن‌ها هست و هیچ‌کدام از آن‌ها نیست. نکته‌ای که شگفتیِ این ماجرا را صدچندان می‌کند همین است که تو هرچه را که می‌خوانی و می‌آموزی می‌توانی در خودت پیاده کنی و ببینی و پایش کنی! برای اکثریتِ آنها نیازی به لابراتوار و شتاب‌دهنده و رصدخانه نیست، درعینِ این نزیکی، هنوز هم ریشه‌ی حقیقی اکثریت وقایع برای بشر ناشناخته است.
فعلا انتخاب می‌کنم به این سو بروم، چون می‌تواند این میلِ به تشتت را در یک چهارچوبِ اصولی و با یک رهیافت ثابت ساماندهی و ارضا کند. نسبت مستقیمی با زندگی دارد و برای کسی چون من که ذهنی سیال و مایل به انقطاع از جهانِ ملموس دارد، یک عامل مهم برای باقی‌ماندن در جریانِ گذرِ زمان است.
به مسئله‌ی شناخت و معرفت بسیار نزدیک است و اصل فلسفه‌اش را روی همین بنا کرده. می‌توانی به همه چیز حتی خودت هم شک کنی و خودت و هویت و موجودیتت را ابژه‌ی بررسی کنی. زیبا نیست؟

برای انسان؟
میل سرکش دیگری هم دارم که البته این چندوقته با صحبت‌هایی که با وتد کرده‌ام دارم مجاب می‌شوم که توهم است و خودم این را بر شرایط‌م عارض کرده ام. آن هم میلِ به دوری از جماعت و هرگونه‌ای از ابنای بشر است. تنفری عمیق نسبت به هر حیوانِ ناطقی!
اما با کمی دقت دیدم که من از اینکه با دیگران خلط شوم بی‌زارم، از اینکه وجود کسی به وجود من آسیب برساند یا حتی اثرگذاری بسیار -ولو مثبت- داشته باشد. اما هر ذی‌وجودی -مخصوصا از نوع انسانش- برایم مهم است و دوست می‌دارم که اقدامی ترتیب بدهم تا اثری روی کیفیت رنج کشیدن آدم‌ها بگذارد. و خب چه رنجی عظیم‌تر از بیگانگی کسی به خودش و اطرافیانش؟ کسی که صعب‌ترینِ دردها را متحمل می‌شود بی‌آنکه کسی برای دردهایش اصالتی قائل باشد.


تکه‌ای از الهام‌بخشی این علم برای خودم را مدیون مردی هستم که با رشددادنِ خودش و گشاده‌دستی‌اش در بخششِ دانش به دیگران، از همان ایام نوجوانی که در ذهنم جرقه‌هایی ساخت تا همین امروز که سرکلاس‌هایش می‌نشینم با روی گشاده به من لطف داشته. دکتر اختیاری.
دیدن این تکه از ویدیویی که در پایان جلسات سایکوفارماکولوژی گفت خالی از لطف نیست. بلکه بسیار توصیه می‌شود.

 

 

  • بیگانه

نوشتن آخرین سنگر است

دوشنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۲، ۰۲:۱۸ ب.ظ

بعد از مرگ ادیب‌سلطانیِ عزیز، دیدم که کاوه لاجوردی گزیده‌ای از خاطراتش با آن مرد بزرگ را منتشر کرده. کاوه لاجوردی را از تدوین کتاب «هیلری پاتنم» و ترجمه کتاب «جستاری در خصوص فاهمه بشری» هیوم می‌شناختم و می‌دانستم که تا ارشد ریاضیات خوانده و الخ. 

خلاصه که کمی پی‌اش را گرفتم و رسیدم به وبلاگ‌ِ لاجوردی! 

 

بخشی از بلاگ‌نوشته‌هایش را تدوین و تبدیل به کتابی کرده که به خاطر ممیزی‌های متعدد از خیر چاپ فیزیکی‌اش گذشته و پی‌دی‌اف‌اش را منتشر کرده... کتابی به نام «فقدِ ناگهانیِ عقلانیت».

جایی در مقدمه‌ی آن کتاب آمده بود: « به‌نظرِ من، خوب و مفید است که شهروندان بنویسند؛ بنویسند و نظرهایشان را بپرورانند و به‌تفصیل توضیح‌شان بدهند و در معرضِ دیدِ دیگران قرارشان بدهند. وبلاگ را برای این کار قالب یا ابزاری ایده‌آل می‌یابم، و به‌نظرم باعثِ تأسف است که شتاب‌زدگیِ رایجِ زمانه بسیاری از ما را از روحیه‌ی توضیح‌دادن و شکافتن ایده‌ها دور کرده است و اکتفا می‌کنیم به تک مضراب‌زدن و نوشتنِ ردّیه‌های دوسطری، و توئیت‌کردن... گاهی حرف‌هایی را منتشر می‌کردم که می‌شد در جمع افراد باهوش و /یافلسفه‌خوانده چونان نکاتی لطیف مطرح کرد، گاهی نوشته‌هایی منتشر می‌کردم واقعی یا تخیّلی از جنسِ روایتِ آنچه با معشوق می‌گذرد و یا گفتنِ چیزهایی که، اگر واقعی باشند، فقط به معشوق می‌شود گفت‌شان.»

 

این نوشته به دلم نشست و حالا دارم با خودم می‌جنگم که این خودسانسوری احمقانه را کنار بزنم و بنویسم و در بیابانِ این وبلاگ -که یحمل چندان خواننده‌ای هم ندارد- رهایش کنم. 

شاید کمی کم‌تر

شاید کمی بیش‌تر

 

  • بیگانه

رفتن یا ماندن؟ مسئله ظاهراً اینست

چهارشنبه, ۲۹ شهریور ۱۴۰۲، ۰۲:۴۱ ق.ظ

برقراری روابط انسانیِ عمیق ملزوماتی طلب می‌کند که من ندارم‌شان! شجاعتی می‌خواهد که در من نیست -حداقل حالا- در چنین موقعیتی چاره چیست؟ فرار از ابناءبشر و پناه بردن به غارهای خودساخته؟ نقش بازی‌کردن برای التیام دلِ مشتاقان؟   شما باشید چه می‌کنید؟ با دردی جان‌فرسا -نه تنها برای خود بلکه برای اطرافیان- که بخش مهمی از هویت‌ و وجودتان شده  و در پسِ خودش شیرینیِ غریبی به همراه دارد چه می‌کنید؟ قطع عضو یا انکار؟

عمیقاً می‌خواهم بگویم که «برو!» اما چیزی جلویم را می‌گیرد.

کاش می‌شد چوب دستی داشت و با یک obliviate کار را یکسره کرد.

کاش!

  • بیگانه

هزارتکه

چهارشنبه, ۲۵ مرداد ۱۴۰۲، ۰۲:۲۶ ق.ظ

آینه میگه تو همونی که یه روز
می‌خواستی خورشیدو با دست بگیری
ولی امروز شهرِ شب خونَت شده
داری بی‌صدا تو قلبت می‌میری!

  • بیگانه

وجد و وجدان

چهارشنبه, ۴ مرداد ۱۴۰۲، ۰۳:۵۶ ب.ظ


جلسه آخر را از آن‌جا شروع کرد که «من مدیرِ دانشگاه آریامهر -شریفِ فعلی- بودم و هنوز هم خودم را جزئی از آن می‌دانم؛ من هرگز از آن سِمَت استعفا ندادم و توسط سروش و سایرین اخراج شدم!» گریزی زد به زمانی که در ام‌آی‌تی فیزیک می‌خوانده و از همان وقت سودای علمِ اسلامی در ذهن می‌پرورانده و همین رویاها منتهی به تاسیس دپارتمان فلسفه علم دانشگاه شریف شد و او میرا‌ث‌ش در آن دانشگاه را به مهدی گلشنی سپرد تا بال و پرش دهد.
پیرِ فرزانه در نود سالگی چنان تبحر و تسلط بی‌نظیری بر کلام دارد که متحیرتان می‌کند. هر عبارتِ تخصصی را از زبانِ مبدأ آن نظریه نقل می‌کند! وقتی حرف از یونان می‌زند عبارت یونانی را می‌گوید، وقتی به آگوست کنت می‌رسد لاتین، برخی‌ را به فرانسوی و برخی دیگر را به آلمانی! ما به ازای پارسی همه آن را نیز در نزدِ ذهنش حاضر دارد. بسامدِ استفاده از کلمات انگلیسی در سخنان‌ش از منِ آمریکاندیده ده‌ها برابر کم‌تر است.
می‌گفت مسیحیت مدعی‌ست که دینِ عشق است اما اسلام دینی از جنس آگاهی‌ست، برای همین هم با عبارت «لااله‌الا‌الله» حاصل می‌شود. عبارتی که از سنخ آگاهی‌ست. می‌گفت علت بروز عصر طلایی علم در اسلام همین آگاهی‌دوستی در میان مسلمانان بود و علت اینکه علمِ آن‌زمان -حتی در مواردی که با روشی تجربی و عینی حاصل می‌شده- به الحاد نمی‌انجامیده این‌ست که هیچ‌یک از نخبگان آن زمان اعتقاد بر انحصار روشی نداشته و نمی‌گفته تنها آگاهی‌ِ حاصله از فلان روشِ خاص معتبر است و لاغیر. برای هر مبحثی روشی منحصر بفرد داشتند و دچار خلط روشی نمی‌شدند، خیامِ ریاضی‌دان همان خیامِ فقیه و همان خیامِ لاادری‌گر و همان خیامِ طبیب است، اما در هرکدام از این زمینه‌ها روشی را برگزیده و مطالب را با هم خلط نکرده! خلاصه که نصر وقتی از دانشمندان مسلمان سخن به میان می‌آورد، وجد سراسر وجودش را پر می‌کند. وجد ...

درمورد نظریات شناخت و نحوه‌های حصول معرفت در نظر فلاسفه اسلامی سخن می‌گفت... یک‌جا برگشت گفت قوه‌ای که در انسان به شناختِ وجود می‌پردازد، وجدان است! و وقتی‌که وجود و وجدان در نقطه‌ای بر هم منطبق شوند، وجد حاصل می‌شود!حرف‌هایش به جان‌م نشست!
در پایان هم یادآور شد که «پیشینه خود را فراموش نکنید! این گنجینه را دست‌کم نگیرید!‌خرده‌نان‌های اندیشه غرب را جمع نکنید و نتایج حاصل از آن را مطلق نپندارید!» کمی امید پاشید در وجودمان اما همه‌اش یک‌جا پودر شد. جایی که می‌خواست خداحافظی کند...
«من وصیت کردم که بعد از رفتن بدن‌مو بیارن و در ایران دفن کنند! شایدم خداوند لطفش شامل حالم شد و قبل از اینکه اونطور به وطن بازگردم، زنده آمدم و با شما شاگردان و دوستان و وطنِ عزیزم دیداری تازه کردم... همه‌ی شما رو به خدا می‌سپارم»
و اندوه بر سرم آوار شد، نفسم‌ گرفت
هیچ‌کس حق ندارد وطنِ کسِ دیگری را از او بگیرد!
هیچ‌کس!
و ما چه می‌دانیم نصرها و مهدوی دامغانی‌ها و سیاوش کسرایی‌ها و... در این غربتِ غربیه چه کشیدند؟

 

  • بیگانه

محکوم

دوشنبه, ۵ تیر ۱۴۰۲، ۰۱:۰۸ ب.ظ

محکومیت زیباست
تک‌افتادگی نیز
غربت نیز

 

شطحیات:

 هر آنچه که توهم وجود آزادی و اختیار و اراده را خاکستر کند زیباست! خدایی هم اگر باشد به همین خاطر زیباست.

دوران محکومیت را باید گذراند
حالا می‌خواهد ده سال باشد یا یک عمر
گناهت می‌خواهد قتل نفس باشد یا متولدشدن، تو محکومی!
محکومی به قربانی‌شدن، برای کدام امر مقدس؟ خودت هم نمی‌دانی!
محکومی به فروپاشی، هرکدام از ذرات وجودت را جایی، پیش کسی، درون قبری یا قلبی برای همیشه جا می‌گذاری و کم می‌شوی؛ خلوص بیشتر؟ نمی‌دانم!

زور می‌زنی آنتروپی را منفی کنی، کهولت را کند کنی تا بتوانی چند دقیقه سرت را از آب بیرون بیاوری و نفسی تازه کنی... اما یک‌وجب مانده به سطح، سنگی به دامنت انداخته می‌شود، مجدد به قعر کشیده می‌شوی و پازدن‌هایت به هدر می‌رود.

و هر بخشی از وجودت که جایی به ودیعت نهاده بودی، می‌پوسد و بوی تعفن‌ش وجودت را پر می‌کند و پر از انزجار می‌شوی
اول از آن‌هایی که امانتی‌ات را نابود کردند و بعد از خودت که چرا و به چه امید دست به چنین کاری زدی و وجودت را ذبح کردی.

 

حدیث نفس:
پیش‌ترها درد‌ را به کلمه بدل می‌کردم، حالا اما اسکچ می‌زنم! اول صورت‌بندی کلی‌شان را مشخص می‌کنم، بعد سایه‌شان می‌زنم و در پایان با راپید کنتراست‌‌شان می‌بخشم که خوب از محیط جدا شوند.
در تمام مدتی که زور می‌زنم دانش‌م از انسان و آناتومی را روی کاغذ بپاشم، به این فکر می‌کنم که چرا بشری که انقدر خاص و منحصربفردست، این‌چنین می‌کند؟
به خودم، به اطرافیانم
آن‌هایی که روی‌شان حساب می‌کردم
آن‌هایی که رویم حساب می‌کنند
راستش دیگر مهم نیست
هیچ‌کدام‌شان
احساس حماقت ناب می‌کنم
ساده‌لوحی بی‌حد و حصر
به چه کسی می‌شود چشم امید دوخت؟

به‌یقین امید همان جعبه‌ی لعنتی پاندوراست که رنج را تئوریزه می‌کند و باعث می‌شود محکومین رضایت‌مندتری باشیم و خود را برای سختی‌های بیشتر آماده کنیم تا خوب فرسوده شویم و این چرخه شوم تا عمر داریم تکرار می‌شود.
از چه کسی می‌توان منزجر نبود؟
وقتی تو برای همه‌شان تنها به کاربری‌ت منحصری و آن‌ها‌‌ برایت به تصور ابلهانه‌ای که ازشان توی ذهنت ساخته‌ای.

از همه‌تان ناامیدم و برای حماقت خودم تاسف می‌خورم

چه شد که با خودم فکر کردم توی زندان می‌توان با کسی هم‌پیاله شد؟


از این به بعد موقع کشیدن پرتره و فیگور به این فکر می‌کنم که چرا باید دست به بازآفرینی چنین موجودی بزنم؟

  • بیگانه

وتد چندم؟

سه شنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۱:۴۳ ب.ظ

محی‌الدین یک دایه داشت به اسم «فاطمه بنت مثنی»؛ زمانی که در کودکی می‌خواست از دایه‌اش جدا شود او محی را تنگ در آغوش فشرد و گفت :«به‌دنبال اوتاد چهارگانه‌ات بگرد وقلبت را پاک نگه‌دار، آنگاه وتد تو، تو را درخواهد یافت».  

بعد از آن است که محی‌الدین آواره‌ی هر شهر و دیاری می‌شود تا نشانی از اوتادش پیدا کند و در طی این اسفار است که خود او تبدیل به شیخ اکبر می‌شود...  سال‌ها به هوای اینکه فلان عالِم زمان می‌تواند یکی از تکیه‌گاه‌های او باشد شاگردی و خدمتگزاری‌اش می‌کند تا در نهایت میفهمد که نه! این آدمِ من نبود... در شام و آندلس و مکه و مراکش هرکدام را می‌یابد، یکی‌شان جوان فقیر و بیماری‌ست که ابن‌عربی تنها یک روز با او همنشین می‌شود و پیش از آنکه پرده از حقیقت برایش برداشته شود، آن جوان می‌میرد... خلاصه که هرکدام به نوعی او را در مسیر همراهی می‌کنند.  

از ابتدای ماه با خودم کلنجار می‌رفتم که نکند فلان کسی که مدت‌هاست به او دسترسی دارم اما به طرز بیمارگونه‌ای محل‌ش نداده‌ام بتواند کمی از این تب لاعلاج بکاهد و مجال ایستادن به من بدهد. شنیده‌ام که پیش از انقلاب توی شریف فیزیک خوانده، بعد هم جامعه‌شناسی و مدت مدیدی هم‌نشین علامه طباطبایی بوده، روزهای آخر رمضان دل به دریا زدم و پیامش دادم، خودم را معرفی کردم و شرح حالی از ابتلائاتم را برایش بازگو کردم؛ به پیوست حرف‌هایی که بی‌شک کم از الحاد نداشت و موضع‌م را نسبت به تخدیری شدن دین روشن می‌کرد؛ همان هنگام نجف بود و در محضر علی، نشد پاسخ بدهد. تا دیروز...
یکهو دو فقره فایل صوتی برایم در تلگرام ارسال شد هرکدام حدود ده دقیقه، تک تک جملات و مثال‌هایش نقطه‌زن بود! تبریک بابت «شک مبارک»، توصیه به نهراسیدن از تشتت و گم‌گشتگی، دستور به تعقل، تشویق آن نگاه الحادی و خیلی چیزهای دیگر درمورد «کار» و «تخدیر» و ... که شرح‌ هرکدام امری‌ست صعب

حالا من اما دوباره شک کرده‌ام
نکند باز درجا بزنم
نکند این مرد وتد من نباشد
نکند باز هم خودم بی‌لیاقتی کنم و بیندازم گردن طریق
نکند... نکند... نکند!

 

  • بیگانه

سال‌مرگ

يكشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۲:۱۰ ق.ظ

قلب ماهیچه‌ای‌ست حدوداً سی‌صد گرمی که مشتمل است بر چهار حفره؛ دو بطن و دو دهلیز. بشر خیلی چیزها درمورد قلب می‌داند، مثل اینکه چهار دریچه دارد؛ مثل اینکه خود قلب توسط رگ‌های کرونری تغذیه می‌شود؛ مثل اینکه آئورت مهم‌ترین سرخرگ‌ است و خون را از بطن چپ خارج کرده و به سایر نقاط بدن می‌رساند، مثلِ اینکه... .
ما خیلی چیزهای دیگر هم درموردش می‌دانیم... اما من هرچه کتاب‌های فیزیولوژیِ پزشکی و آناتومی را زیرورو کردم ندیدم جایی نوشته باشد که قلب، «ستون» هم دارد!

خودِ استعاره‌ی ستون همواره مفهومی ارجمند بوده، نماز را به ستون تشبیه کرده‌اند که یعنی اگر بریزد، خانه‌ی ایمان ویران می‌شود... اعراب وقتی ستونِ خیمه‌ی کسی را می‌انداختند یعنی که آن فرد رفته، دیگر نیست و قلبش از تپش ایستاده.
من می‌دانم قلب چیست... معنای لغوی و ضمنی ستون را هم بلدم اما نمی‌دانم ستونِ قلب دقیقاً‌ کجاست و چه‌کار می‌کند!‌

اما او می‌دانست...

لابد می‌دانست که درست توی چشم‌هایم زل زد -طوری که انعکاس خودم را در قرنیه‌اش می‌دیدم- و در همان لحظه‌ای که فقط من بودم و چشمانِ او،‌ دمِ گوشم نجوا کرد که
«تو ستون قلب منی!»....
من؟ نه! من خیلی حقیرتر از آنم که ستون قلب چون اویی باشم.
اما فکر کنم پربی‌راه هم نمی‌گفت... الان یک‌سال است که آن ستون متلاشی شده و آن قلب از تپش ایستاده و آن خانه ویران گشته.

اما ‌من هنوز درنیافته‌ام که اول ستون می‌ریزد و بعد قلب از هم می‌پاشد یا که بالعکس... من متلاشی شدم‌ که او رفت یا او رفت و من در هم شکستم؟
نمی‌دانم!

پ‌ن: برای آن‌هایی که چون من «سندرم عکس بی‌قرار» دارند...
مِن‌بعد هنگام فشردن دکمه شاتر و پیش از اینکه یک لحظه و یک قاب را در تاریخ جاودانه کنید، از نظر بگذرانید که ممکن است این عکس و این قاب برای مدت‌ها تنها ملجأ و پناه‌گاه شما برای دل‌تنگی باشد؛ تلخ‌ است و بُهت‌آور اما اگر این‌کار را بکنید، جدای از اینکه در قاب‌بندی و ثبت حال‌وهوای تصویر توجه بیشتری به خرج می‌دهید، قدر سوژه را نیز بیشتر خواهید دانست! از من گفتن بود.

  • بیگانه

وین کجا مرتبه چشم جهان‌بین من است؟

جمعه, ۲۵ فروردين ۱۴۰۲، ۰۴:۵۳ ق.ظ

چون آونگی بودم در حرکت

میان دو عبارت  به‌دنبال ردپایی از حقیقت می‌گشتم

دو عبارت از انسانِ کامل

لَوْ کُشِفَ اَلْغِطَاءُ مَا اِزْدَدْتُ یَقِیناً

اگر پرده‌ها کنار بروند چیزی بر یقین من افزوده نمی‌شود

لَمْ أَعْبُدُ رَبّاً لَمْ أَرَهُ

خدایی را که نبینم، نمی‌پرستم

و سرانجامِ حرکت با بسامد‌های مختلف

رفت و برگشت

خوف و رجا

تا شد آنچه باید می‌شد

از بی‌گانگی به سوی یگانگی

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی

همین!

  • بیگانه

Directed by

پنجشنبه, ۱۱ اسفند ۱۴۰۱، ۰۴:۰۶ ق.ظ

چیستی مهم‌تر است یا چگونگی؟

نمی‌دانم!

اما می‌دانم چیستی خلق نمی‌شود مگر با گذر از چگونگیِ درخور و مناسب.

 

تا به امروزِ روز سه کارگردان هستند که تمام آثارشان را تماشا کرده‌ام! کریستوفر نولانِ عزیز، بونگ جون هو یِ کاربلد و دارن آرنوفسکی...!

آرنوفسکی... آرنوفسکی یک وجه تمایز مهم با بقیه دارد! او به جای فیزیک و درام، بر ساختار روح آدمی مسلط است. او می‌داند چطور بشکافدت و در طی دوساعت لایه لایه به عمیق‌ترین پستوهای وجودت نفوذ کند و در دقایق پایانی، با دقت و ظرافت اثری که می‌خواهد را رویش بگذارد.

توی Requiem for a dream وابستگی را روایت می‌کند، از وابستگی عاطفی تا وابستگی به مواد مخدر و در پایان کاری می‌کند که از هرگونه وابستگی ضعف‌آفرین بی‌زار می‌شوی!

در Fountain به سوررئال‌ترین شکل ممکن درمورد مرگ و ترسِ از دست دادن برایت می‌گوید و با نماهای خیلی خیلی نزدیک و سکوت‌ها و صداهای ظریف تمام حواست را چنان درگیر می‌کند که با تمام‌شدن فیلم تو هم تهی می‌شوی!

با Black Swan زیراب ادراک و شناخت را می‌زند و کاری می‌کند که نمی‌توانی امرواقع را پیدا کنی و در هزارتوی توهمات دست و پا می‌زنی و در پایان می‌فهمی که هیچ حقیقت تمام و کمالی وجود ندارد

و امان از !Mother که چنان زخمی بر پیکره روح‌م زد که دیگر سمتش نرفتم...

 

امسال بعد از پنج سال، فیلم جدیدی ساخته به نام The Whale و این‌بار به سراغ ملقمه‌ای از مرگ و عشق و تنهایی و صداقت رفته

وقتی‌که فیلم تمام شد سکوت کردم و گذاشتم تجربه‌اش درونم دم‌بکشد

اینکه نفهمیدم چرا و چطور اشکم جاری شده خیلی ترسناک است

اما می‌دانم خیلی چیزها باید درست چیده شوند تا بعد از دوساعت دچار بحران‌های عمیق وجودی شود

لعنت به شما آقای آرنوفسکی!!!


بعد از فیلمنامه مهم‌ترین رکن اثرگذاری آثار آرنوفسکی موسیقی‌های جنون آمیزشان است

در ادامه لینک دانلود برخی از معروف‌ترین های‌شان را می‌گذارم

بگوشید و لذت ببرید.
قطعه Perfection از فیلم قوی سیاه

قطعه First Snow از فیلم چشمه

قطعه Lux Aeterna از فیلم مرثیه‌ای برای یک رویا
قطعه Safe Return از فیلم نهنگ
سه‌تای اولی همگی ساخته clint mansell هستند.

  • بیگانه

اغیار

شنبه, ۶ اسفند ۱۴۰۱، ۰۴:۰۱ ب.ظ

ال‌۹۰ سفید، به‌غایت تمیز و خوش‌بو... از ضبط ماشین ستار پلی می‌شد. راننده مردی حدودا ۷۰ ساله و سانتی‌مانتال بود که سرتاپا سفید تنش کرده بود و موهای موج‌دار بلند و یک‌دست سپیدش تا روی شانه‌هایش ریخته‌بود. کنار خیابان سوارم کرد.

- بیا بشین جلو

رفتم جلو نشستم

- ببین پسرم؛ امروز یک‌نفر با من قراری گذاشت و منو از سفری که باید می‌رفتم انداخت، بهم دروغ گفت و بعدشم هرچی زنگ زدم برنداشت و سرقرار هم نیومد، این گوشی منو بگیر هرچی در شان‌شه براش بنویس و بفرست بره!

گوشی‌اش را گرفتم، فونت پیامک‌هایش انقدر درشت بود که در هر خط فقط سه کلمه جا می‌شد... خطابه‌ی غرا و مفصلی نوشتم و ارسال کردم. بعد که برای راننده خواندمش زد روی ترمز و شروع کرد به کف‌زدن:

- دمت‌گرم... دمت‌گرم... دلم خنک شد... یه‌جوری با منت باهاش صحبت کردی و باادب تخریبش کردی که لذت بردم!

یک «سلامت باشید» حواله‌اش می دهم.

- تو پسر خوبی هستی... زلال و خوش‌قلبی،‌ بی‌بندوبار نیستی و به خودت سخت‌میگری اما سخت‌گیری‌هات به جاست!

لبخندی از سر ادب روی صورتم نقش می‌بندد؛ به ازای هر چیزی که می‌گفت پنج درجه سرم را پایین می‌انداختم و مثل همیشه توی ذهنم داشتم خودم را شماتت می‌کردم که «خاک تو سرت ببین چقدر خوب نقش بازی کردی که این مرد دنیا دیده هم گول خورده»... همین‌طور مشغول دیالوگ ذهنی بودم که دیدم سکوت کرده... نگاهش کردم و دیدم انگاری منتظر پاسخی از طرف من است. خواستم تا سوالش را تکرار کند.

- حالا بدون تعارف و امام‌حسینی بگو درست گفتم؟

+ چیا رو؟

- اینکه زلال، صادق وسخت‌گیری اما یه‌جاهایی انقد افراط می‌کنی توی سخت‌گیری که بیشتر به محافظه‌کاری شبیه میشه و فرصت‌ها رو از دست میدی...

حرفش مرا به فکر برد... بدون تعارف تاییدش کردم. 

- اما آدمی‌زاد خیلی فرصت برای زندگی نداره! نذار مدیون خودت بمونی...اگر با عقل و منطق به نتیجه رسیدی که کاری درسته، انجامش بده!

 

خداحافظی کردم و پیاده شدم و احتمالا هرگز او را نخواهم دید. کرایه نگرفت اما وقتی اصرار کردم، گفت که شب‌ها در مسیر خانه مسافر می‌زند و هرچیزی که جمع شود را خرج نیازمندان می‌کند. طراح لباس بود و توی جردن خیاطی داشت...

 


شب داشتم حرف‌هاشو توی ذهنم نشخوار می‌کردم

درسته! من به شکل رقت‌انگیزی محافظه‌کارم!

درمورد زندگی شخصی و تجربیات فردی شاید خیلی بی‌پروا بنظر برسم اما به محض اینکه پای بقیه آدم‌ها به یک قضیه باز بشه و یک ماجرا مربوط به افرادی ورای شخص خودم باشه، می‌خزم توی لاک خودم!

من اونی‌ام که انقد توی گفتن حرفش دست دست می‌کنه تا  که یار به اغیار می‌پیونده در حالی‌که من حتی فرصت ابراز وجود به خودم ندادم و این فرصت رو از خودم و از اون سلب کردم.
 

  • بیگانه

وحدت وجود

يكشنبه, ۳۰ بهمن ۱۴۰۱، ۰۳:۳۹ ق.ظ


منبر پیش از روضه:

پیش‌تر نوشته بودم که بدن‌مندی در انسان امر عجیبی‌ست.
در مسائلی از ادراک گرفته تا احساسات دخالت می‌کند و جوری در کنترل‌کردن‌شان مزاحم ذهن می‌شود که غیرقابل باور است. این بدن! ناگهان همه معادله‌ها را تا سطح فیزیکالیسم تقلیل می‌دهد و نمی‌توانی انکارش کنی و این امر برای هرکسی که سودای تجرد و اختیار مطلق در سر داشته باشد آزاردهنده است.

یک روز دوتا ماهی باهم در اقیانوسی شنا می‌کردند که سر راه‌شان خوردند به یک ماهی پیرتر که داشت از آنور می‌آمد و برایشان سرتکان داد و گفت :«صبح بخیر بچه‌ها! امروز آب چطوره؟» بعد دوتاماهی جوان کمی دیگر شنا کردند تا آخرش یکی‌شان به آن یکی نگاه کرد و گفت «آب دیگه چه کوفتیه؟»
حکایت نسبت میان ما و بدن‌مان هم شبیه به چنین چیزی شده… غالب ما چنان دربندش هستیم و به این حبس عادت کرده‌ایم که متوجه نفش‌آفرینی‌اش نمی‌شویم.


 روضه:

چندصباحی‌ست که رابطه روح و جسمم هم‌آهنگ شده البت با تقدم روح!
روح‌م که خسته و فرسوده می‌شود، همان موقع درد در اندام‌هایم می‌پیچد
ذهنم که درگیر و پراکنده می‌شود، خون از دماغم سرازیر می‌شود
احساس ضعف و ناتوانی که می‌کنم به خس خس می‌افتم

ذهنم از دیشب تا حالا خیلی به‌هم ریخته و مشوش است
تراوشات اولیه خودشان را در خواب‌های بی‌سروته نمایان کردند
برای رهایی از شر کابوس‌ها و نشخوارها خانه را ترک کردم
موقع برگشت… در ایستگاه متروی انقلاب خون‌دماغ شدم.
توی مترو هرکس میدید که خون از صورت و دستانم سرازیر است رویش را می‌کرد آن‌طرفی؛ به هرکس رو می‌انداختم که آیا دستمال کاغذی دارد؟ یا رو برمی‌گرداند یا اینکه بدون وارسی جیب‌هایش می‌گفت ببخشید ندارم! ناامیدتر شدم از گونه‌ی بشر !
یک تکه دستمال بزرگ چپانده بودم توی سوراخ دماغم که خون بیش از این کف قطار را فرش نکند... فایده چندانی نداشت، همه آن خون‌ها از گلویم سُرخورد و رفت پایین و جایی بین حلق و مری لخته شد
به ایستگاهِ نزدیک خانه که رسیدم دستمال را از بینی‌ام خارج کردم، همراهِ دستمال خونِ لخته شده هم خارج شد و باز روز از نو روزی از نو!
تا به خانه برسم چندین بار مجبور شدم بایستم و لخته‌های بزرگ خون را از حلقم خارج کنم.
رسیدم خانه! تنها و خالی! کل دستشویی بوی خون می‌دهد (درحقیقت بوی آهنِ اکسید شده‌ی موجود در هموگلوبین‌های عزیزم است) هنوز هم کامل بند نیامده، دراز که می‌کشم لخته‌ها راه نفسم را می‌بندند.

وقتی اراده می‌کنم دست و پایم را تکان بدهم حس‌م شبیه موقع‌هایی‌ست که خردسال بودم و عصرهای گرم تابستان توی حیاط مامانبزرگ اینا مسئول باز و بسته‌کردن شیر آب برای آب‌پاشی باغچه‌ها می‌شدم. وقتی شیر آب را باز می‌کردم تا لحظه خروج آب از شلنگ، کل مسیرِ طی شده توسط آب را می‌پاییدم
الانم همین است… وقتی اراده می‌کنم به حرکت، کل مسیر پالس عصبی ارسال شده را تا مقصدِ ماهیچه‌ها دنبال می‌کنم، بس که کند است و بی‌رمق.

 

دعای آخر مجلس:

از این وضعیت سرخوشم
چرا؟
چون هارمونی و هماهنگی ذاتاً لذت بخش است
و چه چیزی زیباتر از هم‌آهنگی جسم و جان؟
تو گویی هردوی‌شان به یک مرض مبتلایند و با هم به وحدت رسیده‌اند

 

  • بیگانه

تا یار که را خواهد

شنبه, ۲۲ بهمن ۱۴۰۱، ۰۳:۴۲ ق.ظ

در گوشه‌ی غارم چمباتمه زده‌ و با چشمانی بسته سرم را بین زانوانم فرو کرده‌ام؛‌ زنجیر از دست‌وپای خیالم برداشته می‌شود و تا قافِ وجود پرواز می‌کند
گاهی اوقات جاهایی می‌رود که نمی‌دانم کجاست اما هربار که سر از آن‌جا در می‌آورد آن‌چنان احساس الفت می‌کنم که گویی روزگار وصلم را بازجسته‌ام

خسته‌تر از آنم که بخواهم غر بزنم
این روزها با تحمیل‌کردنِ رنجِ خودخواسته تخدیر می‌کنم و به شکل بی‌رحمانه‌ای زخم‌های قدیمی را تحریک می‌کنم تا دردشان زنده شود. کاش بفهمم این مازوخیسم افراطی از کی و کجا درون من بیدار شده.

الان همه‌چیز مهیاست
روزم را تنهای تنها می‌گذرانم
آن دردِ کهنه‌ای که بی‌تابم می‌کند برگشته
خاطرات روزهای نه‌چندان دور زنده شده
و از همه جالب‌تر اینکه واقعیت و خیال آن‌چنان در هم خلط شده‌اند که از فهم تفاوت‌شان عاجزم

وضعیت را مغتنم می‌شمارم
از همه دایره‌های اجتماعی خروج می‌کنم
راه‌های ارتباطی را می‌بندم
یادگار دردها را از بین می‌برم
و آماده‌ی اقامت در سرزمینی تازه می‌شوم
جالب‌تر اینکه هنوز هیچ پلن جایگزینی ندارم
مثل همیشه می‌دانم چه چیزی را نمی‌خواهم؛ اما نمی‌دانم دقیقاً چه می‌خواهم!

کوله‌بار اقامتم مشتی کاغذ است و تعدادی قلم و انبوهی ناکامی و البته انگشت‌شماری از اقرباء (که امیدوارم منم برایشان قریب باشم)
باشد که موثر اوفتد

 

 

  • بیگانه

خَستِه

چهارشنبه, ۲۸ دی ۱۴۰۱، ۰۱:۳۵ ق.ظ

 

خسته‌ام… از همه

خسته از دنیا

 

نمی‌دانم دنیا در چشم من انقدر پست می‌نماید یا اینکه واقعا لایق همین مرتبه از زبونی‌ست…هیچ جذابیتی ندارد… از آن گذشته تحمل همین ابنای بشر و آدمی‌زاد جماعت خودش بر پستی این دنیا می‌افزاید… بارها و بارها

 

خسته‌ام…

از آدم‌هایی که هیچ فایده‌ای ندارند و قرار هم نیست داشته باشند!

از کام‌جویانِ  خودخواهی که به هر رذالتی تن می‌دهند و اغلب‌شان سطحی و کوته‌فکر اند

اغلب‌شان خالی از فضیلت‌اند و رذائل ترسناک‌شان را در هزارتوی وجودشان مستتر کرده اند؛ انسان و انسانیت در مقابل حوائج نفس‌شان هیچ است و هر چیزی را ابزار می‌بینند… حتی خدا را

و اگر اشرف مخلوقات اینهایند که خوش بحال آتئیست‌ها!

 

خسته ام…

از دانسته‌هایی که هیچ‌گاه به کار نخواهند آمد!

صدای علی در گوشم می‌پیچد… صدای غریبی که می‌گوید از من بپرسید پیش از آنکه نیست شوم از میانِ شما! علی خوب می‌دانست این آدمیان چیستند که سینه به سینه‌ی چاه رازهایش را می شکافت. این دنیا لیاقت علی را نداشت و ندارد

هعی…

 

خسته ام از جبر!

بزرگترین شکنجه آدمی همین جبر است…

جبر جغرافیا، جبر زبان و ملیت، جبر دایره ارتباطی و از همه بدتر و آزاردهنده‌تر جبر بدن‌مندی!واقعا آدم بودن با بدن‌مند بودن سازگار نیست! جسمی که همه‌اش محدودیت است… خواب، خوراک، دمای محیط، بیماری، اجابت مزاج و صدها متغیر دیگر که تغییر ناگهانی در هرکدام‌شان موجب انحطاط می‌شود… این چه عقلی‌ست که باید به‌دنبال اثرات یک مشت ناقل عصبی و هورمون عمل کند؟

از بی‌چارگی خسته‌ام

از بی‌فایدگی هم

از راه رفتن توی تاریکی هم

از امیدِ واهی هم

 

و از همه بیشتر خسته ام از خودم

جبرِ زنده‌بودن بد دردی‌ست

کاش می‌شد زنده نبود

دلایل کافی برای زنده‌ماندن ندارم

 

 


اینجا «هنوز» برایم امن است و اگر قرار باشد با توسل به واژگان دردی را تسکین بدهم ترجیح‌م «بی‌گانه» است! پس اگر موضع نصیحت و مغلطه‌یابی و چقدر غر میزنی و … دارید، خوشحال خواهم شد که موضع‌تان پیش خودتان محفوظ بماند! خودم همه‌اش را می‌دانم

 

  • بیگانه

برای چه؟

سه شنبه, ۱ آذر ۱۴۰۱، ۰۱:۴۸ ب.ظ

ساعت شش بیدار شدم… دیشب‌ش تا ساعت ۲ونیم مشغول بودم و همین چهارساعت خواب را هم غرق در کابوس و بغض به سر کردم. سریع همان لباس‌های دیروزی را می‌پوشم، شلوار کتان کرِم، پلیور سبزخیلی تیره و یک سویی‌شرت طوسی هم روی همه اینها، حوصله و وقت صبحانه خوردن ندارم، یک تکه شیرینی در یخچال به چشمم می‌خورد، برش میدارم و کوله را روی دوش انداخته و راهی دانشگاه می‌شوم.

 

امروز بعد از ده‌روز غیبت پایم را در دانشگاه می‌گذارم… آن آنفلوآنزای لعنتی که یادگار قم بود سرِ رها کردنم را نداشت/ندارد؛ سه روز تب و درد و بعد هم پنج روز سکوتِ تمام، حرف که می‌زدم صدایم به کشیدن ناخن روی تخته سیاه می‌مانست… حالا با صدایی که یک روز است نیمه باز شده باید سر دو درس ارائه بدهم… پاورها را دیروز آماده کردم. کلاس اول به خیر می‌گذرد، کلاس دوم هم همینطور. با گواهی پزشک غیبت‌های هفته پیش را محو میکنم و بعد به سراغ تخته می‌روم… با آن صدای خسته و خش‌دار سه بار کل مطالب را توضیح دادم و روی تخته خلاصه نویسی کردم، به طرز عجیبی همه گوش می‌دادند، همه آنهایی که در ارائه‌های قبلی خواب بودند بیدار بودند، نمیدانم چرا … کلاس که تمام شد می‌خواستم برگردم سمت سرویس دانشگاه که همان همیشگی از پشت خفت‌م کرد… ماشین داشت فلذا با هم برگشتیم، در محله خودشان به کافه‌ای رفتیم و در امر شکم کمی شهوت رانی کردیم و بعد وداع کردیم. گوشی‌م خاموش شده بود… صبح که بیرون می‌آمدم فکر میکردم تا ظهر برمیگردم خانه و به همین خاطر بی‌ شارژ و شارژر زده بودم بیرون.

 

سریع خودم را به مترو رساندم، ساعت سه با فرزام جلسه مصاحبه دارم، شاهد عینی واقعه‌ای بوده و حرف‌های زیادی دارد، به من گفتند بروم سراغش و تمام چند و چون ماجرا را از زیرزبانش بکشم و خط روایی مستقلی از داخلش استخراج کنم.

به جلسه می‌رسم،‌گوشی را میزنم شارژ … جلسه تا ۴ونیم طول می‌کشد و بازی ایران-انگلیس آغاز می‌شود… فرزام خداحافظی می‌کند و می‌رود.

آخرین بار که فوتبال دیدم بازی ایران-پرتغال سال ۲۰۱۸ بود، دیگر هیچوقت فهم نکردم که چرا خلق الله خوشان و وقت‌شان را صرف تماشای چنین امر بیهوده‌ای می‌کنند… یک «ثم ماذا» عجیبی دارد این جریان!

تلوبیون با چند دقیقه تاخیر بازی را پخش می‌کند، از صدای خوشحالی آدم‌های واحد بغلی دفتر آقای ن می‌فهمم که ایران اولین گل را خورده و تشویق دوم و سوم و … اینکه برد و باخت ایران برایت علی‌السویه باشد را می‌فهمم اما اینکه از گل‌خوردن تیم #ملی ایران ذوق کنی چیز دیگری‌ست که هرچه بالا و پایینش کردم در سیستم فکری من تعریفی نداشت!…بگذریم.

 

از دفتر آقای ن زدم بیرون،‌فسرده و غوطه‌ور در اندیشه‌های تلخ… آنجا که گزارشگر گفت « خدا با ماست» منظورش دقیقا چه بود… خدا اگر با ما نباشد چه می‌شود… اینکه ایران ۶ تا گل خورد یعنی خدا داشته امتحان می‌کرده یا بلا نازل کرده و امثال همین لاطائلات.

 

با مترو خودم را می‌رسانم به محل قرار با دکتر «ب» درمورد چند و چون کارهای المپیاد… با یکساعت تاخیر می‌آید اما دست پر(شام گرفته). حرف و حرف و حرف… تا ساعت یک بامداد حرف زدند و طعنه شنیدم و حرف‌هایم را هم تا حدودی زدم… کاش انقدر به وقت گفتن لال نمی‌شدم، کاش مکالماتم انقدر ذهنی نباشند ، کاش همه چیزم واقعی تر می ‌بود!

ساعت یک و نیم جلسه تمام شد… پریدم ترک موتور هندای دکتر «ک» … پشت موتور که باشی سرما تا مغزاستخوانت نفوذ می‌کند و یخ می‌کنی! همین حالا هم که دارم این متن را می‌نویسم مفصل انگشتانم از شدت سرما به درستی باز و بسته نمی‌شوند….

 

۱۹ ساعت دوندگی برای چه؟

اینکه می‌بینم اگر همت کنم حتی جسمم هم نمی‌تواند جلویم را بگیرد خوبست

حالا فکر کن این تلاش‌ را در خدمت امری بگیرم که می‌خواهمش… چه می‌شود!!!

اما به راستی من چه می‌خواهم؟

نمیدانم!

  • بیگانه

قعر

پنجشنبه, ۱۴ مهر ۱۴۰۱، ۰۳:۴۱ ب.ظ

یکی از بدبختی‌های ما اینه که چند ماه به‌تنهایی تلاش می‌کنیم و اپسیلون به اپسیلون حال‌مون رو بهتر می‌کنیم تا بتونیم مجدد با آدم‌ها ارتباط بگیریم و نرمال به‌نظر برسیم که به‌ناگاه با شنیدن یک جمله یا یک اتفاق خیلی ساده که برای بقیه هیچ اهمیتی نداره دست‌‌مون از لبه چاه رها میشه و می‌افتیم قعر همون‌جایی که ازش اومده بودیم!

و بیشتر زندگی‌مون عملاً در تلاش برای متقاعدکردن خودمون به تلاش‌مجدد برای بالا اومدن از چاه و جون‌کندن برای بالا اومدن از دیواره‌ها می‌گذره!!!

  • بیگانه

رُستنی‌ها کم نیست!

شنبه, ۲ مهر ۱۴۰۱، ۰۴:۴۹ ب.ظ

دیشب‌اش رسیده بودم تهران؛ خسته و کوفته بلند شدم شال و کلاه کردم و راه افتادم…

از خیابان ولیعصر به سمت شمال که راه افتادم جمعیت زیاد شد، یک عده شعار می‌دادند، یک عده می‌دویدند و یک عده مثل من آسه آسه می‌رفتند و نگاه می‌کردند… دروغ چرا من هم دلم پر بود از این همه بی‌داد و از این‌همه تمامیت‌خواهی!!! بد هم پر بود.

رسیدم سر بزرگمهر که صدای سه شلیک متوالی جمعیت را ترساند و متفرق کرد، من اما طبق معمول ایستاده بودم و پوکرفیس‌وار نگاه می‌کردم تا اینکه درست افتاد جلوی پایم… چشمتان روز بد نبیند که چشمانم تا منتهی‌الیه مغزم شروع کرد به سوختن اشک پشت اشک، ملکول‌های اکسیژن بدل شده بودند به خار و مجاری تنفسی‌ام را تا پایین خراش می‌دادند. پسرهایی که روی موتور بودند از شدت سوزش چشم خوردند به درخت، همه سیگار پشت سیگار، ظاهراً دود سیگار دوای سوزش‌های اشک‌آور است… یکی‌شان آمد جلو، روسری نداشت، اولش ترسید که لباس شخصی باشم اما وقتی دقت کرد دید به هیچ‌جایم نمی‌خورد. برگشت گفت «میخوای دود بدم به صورتت چشات وا شه؟» به چند دلیل مجبور شدم دستش را رد کنم و با سوزش‌ها بسازم، سوزش‌هایی که تا ساعت دو نیمه شب ادامه داشت…

نمی‌دانم به کدام سمت دویدم که از دود اشک‌آور در امان بمانم، وقتی کمی دور شدم ماسکم را دادم پایین تا کمی نفس بکشم که یکی از پشتم داد زد، ماسکتو بده بالا فیلمتو نگیرن! دادم بالا و روی پله یکی از ساختمان‌های اطراف نشستم ببینم دقیقا باید چه غلطی بخورم این وسط …که دیدم لشگر برادران جان برکف با باتوم‌نوازی‌هایشان در حال نزدیک شدن هستند، هر که دم دست بود را چنان می‌زدند که انگار خون پدرشان را ریخته است، بلند شدم لات‌بازی دربیاورم که دیدم نه‌خیر! این تو بمیری از آن تو بمیری‌ها نیست. وارد خیابان کناری شدم که دیدم انتهاش دود بلند است و مردمْ مرگ‌بر گویان به سمت من می‌آیند. از پشت سرم نیروهای گارد و از روبرو جماعت… یک نمای لانگ‌شات آرماگدونی… خلاصه که به هر زحمتی بود یک جور خودم را رساندم سمت میدان ولیعصر اما اوضاع بدتر شده بود. ماشین کف‌پاش، تیرهای پینت‌بال، ساچمه‌ای و اشک آور!

من که جان سالم به در بردم و خیالی نیست… اما این رسم برخورد با مردم نیست عالی‌جنابان! خشونت را تئوریزه نکنید! من با آنهایی که اموال تخریب می‌کنند و پرچم پایین می‌آورد هیچ نسبتی ندارم و اصلاً گور پدرشان که به این پرچم مقدس بی‌احترامی می‌کنند؛ اما جماعت غالبی که من دیدم از این قماش نبودند… مردم بودند! مردمی که ماسک و آب به رایگان پخش می‌کردند تا اثر اشک‌آورها را کم کنند. این‌بار هم سرکوب می‌کنید و به اقتدارِ سخت‌تان می‌نازید و فنر را فشرده‌تر می‌کنید تا با اندک تحریک بعدی تندتر و خشن‌تر پرتاب شود… انقدر سردی و سیاهی حق ما نیست!!!

دهانت را می‌بویند مبادا گفته باشی هر آن‌چیزی را که به مذاق‌شان خوش نیاید!

  • بیگانه

لونا

يكشنبه, ۲۰ شهریور ۱۴۰۱، ۰۱:۰۲ ق.ظ

حوالی سال ۸۸ بود و طفلکی بیش نبودم که در ماه رمضان سریال «نردبام آسمان» به کارگردانی محمد حسین لطیفی از تلویزیون پخش می‌شد. سریال روایتگر داستان زندگی غیا‌ث الدین جمشید کاشانی، ریاضیدان و منجم ایرانی بود که نقش اصلی را وحید جلیلوند با آن صدای مخملی و با جذبه بازی می‌کرد. نمی‌دانم چرا اما از همان موقع خودم را جای او تصور می‌کردم... انقدری دوستش داشتم که پدرم تا مدت‌ها مرا منجم‌باشی صدا می‌کرد...

این علاقه ماند و ماند تا سال کنکور... صمیمی‌ترین رفقایم شده بودند اجرام سماوی و تنها تفریحم رصد آسمان بود... از همان پشت‌بام خانه مان که غرق آلودگی نوری و کثیفی هوا بود. با دوربین دوچشمی قدیمی‌ام که یادگار اولین سفر دایی به چین بود دنبال اجرام مختلف می‌گشتم. یادم می‌آید اولین بار که خودم سحابی جبار را پیدا کردم، نمیدانستم چیست. فقط یک توده غبار می‌دیدم که در مرکزش چیزی می‌درخشد. از حجم ذوق داد زدم و حس گالیله‌ای را داشتم که تازه اقمار مشتری را دیده است. دو شب یکبار برنامه همین بود... نظارت بر خدایگان نشسته بر صور فلکی!

در این رفت و آمدها مهر یکی‌شان عجیب به دلم نشست! ماه!!! این تکه پنیر خاکستری رنگ... از همان شب اول ماه قمری که به زور چسبیده به افق و تحت سیطره نور خورشید دیده می‌شود تا شب چهاردم که ۹۹ درصدش تکمیل می‌شود و بازار بقیه دیدنی‌های آسمان را کساد می‌کند. بارها به خاطر دید زدن ماه وسط خیابان کم بوده زیر ماشین‌ها بروم و خلاص... فکر کنم ماه برای من و گرگینه‌ها انقدر نقش پررنگ و مهمی داشته باشد - بجز مراجع تقلید شیعه -

چشمم را می‌بستم و خودم را تصور می‌کردم که خیلی سست و رها رویش گام برمی‌دارم و در حالیکه ردپایم برای همیشه رویش باقی می‌ماند با صدایی سرشار از غرور و افتخار به زمین مخابره می‌کنم:

"That's one small step for a man,

one giant leap for mankind!" 


کار به جایی رسیده بود که دو هفته تمام هر شب به مدت بیست دقیقه به ماه خیره‌ می‌شدم و آنچه را که می‌دیدم اسکچ می‌زدم.... بعدها فهمیدم این مرضی‌ست که فرنگی‌ها Selenophilia می‌خوانندش.
امروز موضوع کلاس «ژورنالیسم فضایی» جناب ماه بود و پوریا ناظمی با ذوق و شوق داشت ابعاد مختلف این جرم عجیب را می‌شکافت و می‌گفت که نسبت جرم ماهِ ما به جرم زمین انقدری زیاد است که تاکنون هیچ قمری برای هیچ سیاره‌ای با این نسبت رویت نشده . پرت شدم به آن دوران و دیدم که من از آن زمان تا حالا خیلی تغییر کرده‌ام و صد صفت گردیده‌ام اما ماه هنوز همان ماه است و همانطور دل‌‌بری می‌کند!

 

پ‌ن: روی کلاه همکار خوبم نیل آرمسترانگ در عکس زوم کنید تا مرا ببینید :)

 
  • بیگانه

Collapse

يكشنبه, ۶ شهریور ۱۴۰۱، ۰۲:۰۰ ق.ظ

توی ماسک که نفس می‌کشی هوا دم‌ می‌کشد و چسبناک می‌شود.

در برزخ میان دو آهنگ صدا به گوشم خورد «ایستگاه بعد تئاتر شهر، مسافرین محترمی که قصد ادامه مسیر به سمت ایستگاه....» خداروشکر قطعه بعدی پلی شد. آخرین بار کی صدای خیابان را شنیدم؟ نمی‌دانم! باد کولرگازی بی‌روح و خشک مترو درست می‌خورد توی سرم و قطار کیپ تا کیپ پر آدم بود. از حجم فشار جمعیت کوله را از دوشم روی زمین گذاشته بودم و با پاهایم سفت چسبیده‌ بودمش. 

کم کم از گرما و رطوبت درون ماسک دچار تهوع شدم؛ برای لحظاتی ماسک را کنار زدم که نفسی تازه کنم، به محض ورود هوای خشک و سرد به ریه‌هایم سرم گیج رفت و تهوع‌ام تشدید شد... یکی از درون به شقیقه‌هایم لگد می‌زد.

همه‌جارو به سیاهی ‌رفت... دیگر جایی را نمی‌دیدم... سید خلیل توی گوشم می‌خواند «به تابوتی از چوب تاک‌م کنید/ به راه خرابات خاکم کنید»۱... صدایش دور و دورتر شد و جایش را به صدا سوتی شدید و خراش‌دهنده داد... حالا نه می‌دیدم،‌ نه می‌شنیدم!

پاهایم سست شد، با خودم فکر می‌کردم که اگر اینجا و در این ازدحام بیفتم زمین، زیر دست و پا له می‌شوم... قطار رسید به ایستگاه بعد و به هر زوری که بود کیفم را از روی زمین برداشتم و جسم‌م را به سیل جمعیت سپردم تا مرا بیرون ببرند... خودم را پرت کردم روی صندلی کنار سکو و دیگر چیزی خاطرم نیست.

نیم ساعت بعد چشم باز کردم، روی همان صندلی بودم و سیدخلیل هنوز داشت می‌خواند «تو خود حافظا سر زمستی متاب/ که سلطان نخواهد خراج از خراب»


۱. بعدها از سیدخلیل عالی‌نژاد بیش‌تر خواهم نوشت...

  • بیگانه