Collapse
توی ماسک که نفس میکشی هوا دم میکشد و چسبناک میشود.
در برزخ میان دو آهنگ صدا به گوشم خورد «ایستگاه بعد تئاتر شهر، مسافرین محترمی که قصد ادامه مسیر به سمت ایستگاه....» خداروشکر قطعه بعدی پلی شد. آخرین بار کی صدای خیابان را شنیدم؟ نمیدانم! باد کولرگازی بیروح و خشک مترو درست میخورد توی سرم و قطار کیپ تا کیپ پر آدم بود. از حجم فشار جمعیت کوله را از دوشم روی زمین گذاشته بودم و با پاهایم سفت چسبیده بودمش.
کم کم از گرما و رطوبت درون ماسک دچار تهوع شدم؛ برای لحظاتی ماسک را کنار زدم که نفسی تازه کنم، به محض ورود هوای خشک و سرد به ریههایم سرم گیج رفت و تهوعام تشدید شد... یکی از درون به شقیقههایم لگد میزد.
همهجارو به سیاهی رفت... دیگر جایی را نمیدیدم... سید خلیل توی گوشم میخواند «به تابوتی از چوب تاکم کنید/ به راه خرابات خاکم کنید»۱... صدایش دور و دورتر شد و جایش را به صدا سوتی شدید و خراشدهنده داد... حالا نه میدیدم، نه میشنیدم!
پاهایم سست شد، با خودم فکر میکردم که اگر اینجا و در این ازدحام بیفتم زمین، زیر دست و پا له میشوم... قطار رسید به ایستگاه بعد و به هر زوری که بود کیفم را از روی زمین برداشتم و جسمم را به سیل جمعیت سپردم تا مرا بیرون ببرند... خودم را پرت کردم روی صندلی کنار سکو و دیگر چیزی خاطرم نیست.
نیم ساعت بعد چشم باز کردم، روی همان صندلی بودم و سیدخلیل هنوز داشت میخواند «تو خود حافظا سر زمستی متاب/ که سلطان نخواهد خراج از خراب»
- ۰۱/۰۶/۰۶