تمنا
مدتها پیش جایی در میان مقالات شمس خوانده بودم که:
« تمنای هرچیز، مژدگانی حق است به حصول آن چیز!»
از تمنای بیحاصل خسته شدهام... روحم دیگر توان ندارد. واقعا از وقتی بهیاد دارم هیچوقت چیزی به اندازه یادگرفتن و آموختن برایم لذتبخش نبوده... یعنی کلا هیچ چیز جز این برایم لذتی در پی نداشته تنها سنگرم برای گذراندن روزهای سخت همین امیدم به یادگرفتن چیزهای جدید بوده... از وقتی خودم را شناختم پر بودم از سوال و یادگرفتم از سوالات نترسم!
امروز با علیرضا رفتیم بیرون، از آخرین بازماندگانِ کسانیست که میتوانم با آنها حرف مشترک داشته باشم. آن زمان که توی مدرسه همه سرشان گرم فیفا ۱۹ و زیدهای مکرمه و قسعلیهذا بود من و او زنگهای تفریح را تمام و کمال بر سروکله هم میزدیم، تازه دنیای سوفی خوانده بود و میشد درباره یکسری چیزها با او بحث کرد. با هم شروع کردیم به بیشتر خواندن تا دفعات بعدی طرف مقابل را مغلوب کنیم... از منطق شروع کردیم و بعد کلی چیزهای دیگر... او ریاضی میخواند و من تجربی... زنگهای تفریح بر سر اینکه ما مخلوقیم یا مجعول بر سر هم داد میزدیم و طوری میان رئالیسم و نسبیگرایی نزاع راه میانداختیم که بیا و ببین. از آن روزها چندسالی میگذرد... علیرضا حالا برنامهنویس ماهریست و پولش از پارو بالا میرود... و من هم که... با هم کدنویسی را شروع کرده بودیم ولی طبق معمول مرا ارضا نکرد و رهایش کردم... او ادامه داد!
صبح که زنگ زد اول جوابش را ندادم... نیم ساعت بعد توانستم بر نزاع ذهنیام پیروز شوم و زنگش بزنم... برای ساعت ۴ قرار گذاشتم؛ همان کافه همیشگی!
۵:۳۰ که از کافه زدیم بیرون حرفهایمان درباره زندگی و وقایع روزمره تمام شده بود... برگشت بهم گفت «یه چیزی میگم مسخرهام نکن! ولی اگه همه این چیزایی که ما داریم میبینیم و تجربه میکنیم یکسری توهم باشه چی؟ اگه تکامل به مغزمون فهمونده باشه که وجود خدا میتونه بقامون رو تضمین کنه و ما هم خداباور شده باشیم چی؟» جرقه انداخته بود درون انبار کاه... از ۵:۳۰ تا ۸:۳۰ یک مسیر ثابت ۵ کیلومتری را ۴بار پیاده گز کردیم و با داد و بیداد از مواضعمان دفاع میکردیم اما اینبار در دو جبهه متفاوت نبودیم... هر دو درگیر یک پرسش بودیم با خوانشهای مختلف... هرکداممان جوری مثال میزدیم که طرف مقابل بهتر بفهمد، من از هوشمصنوعی و یادگیری عمیق برایش مثال میزدم که چگونه یک سیستم میتواند هربار به صورت خودکار خودش را اصلاح کند... او هم... او از همه چیز مثال میزد :)
بعد از آن سهساعت هرکداممان انگار یک جان به جانهایمان اضافه شده بود...من از یکسری بخشهای مغزم کار کشیدم که تارعنکبوت بسته بودند... او هم از ترسهایش گفت و گفت که انقدر شک کرده به همه چیز که دیگر از شککردن نمیترسد و میداند بالاخره یک بنیان جدیدی پیدا میکند، گفت که نمیتواند با هیچکس این چیزها را بگوید... ناسلامتی سید است؛ اولاد پیغمبر را چه به شک!
رسیدم خانه و به این فکر میکنم چرا دو سال است که از لذتبردن محروم شدهام... چرا جبر زمانه مرا از چیزی که میخواستم دور کرده... زیستن در یک اتمسفر علمی درست و درمان از من دریغ شده... چیزهایی را پاس میکنم که نمیخواهم... از کسانی طعنه میشنوم که تنها هنرشان همراهی با جریانِ اطرافشان بوده و بههمین واسطه وارد دانشگاهها و رشتههای خفن شدهاند و منی که همیشه خلاف جریان شنا کردم تا بتوانم... آن لعنتی نگذاشت... نگذاشت آنچه باید میشد بشود! نگذاشت! وسط جلسه کنکور نگذاشت! همانطور که قبل از اردوی مرحله سه المپیاد زیست نگذاشت! چه تضمینی وجود داشت که اگر یکسال میماندم سال بعد میگذاشت؟ حالا دیگر مهم نیست!
مهم اینست که تمناهایم به سنگ خورده، هر وقت کسی را میبینم که از کاری که میکند و چیزی که میخواند لذت میبرد همه وجودم حسرت میشود! نه که الان منفعلانه دست روی دست گذاشته باشم...نه! اما هرچه میدوم نمیشود... انگار تنها چیزی که واقعاً مهم نیست دانش است! مطالعاتی که به درد درس و دانشگاه نخورد برای هیچکس ارزشی ندارد... توی این چند ترم با هیچکس همکلام نشدهام... رهایم که میکنند میچپم داخل کتابخانه و تا کلاس بعدی در احوالات خودم سیر میکنم... انقدر تعامل ندارم که اکثرا فکر میکنند هموروردی آنها نیستم و از ترمبالاییها هستم :)... خیلی هاشان خوشحالاند که در دانشگاه سراسری درس میخوانند... من اما در تمام لحظات به این فکر میکنم که با عمر رفته چه کنم؟!؟
نمیدانم... هیچ نمیدانم... فقط میدانم که من الان نباید اینجا باشم!
- ۰۱/۰۵/۰۷