بی‌گانه

حدیث نفس‌های یک فقره ذهنِ مستعدِ به‌غایت متشتت

بی‌گانه

حدیث نفس‌های یک فقره ذهنِ مستعدِ به‌غایت متشتت

بی‌گانگی شده‌ست ز عالم مراد ما
یادش بخیر هر که نیفتد به یاد ما!

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
آخرین مطالب

دشمنِ خانِگی از خَصمِ بُرونی بَتَرَست

سه شنبه, ۱۹ دی ۱۴۰۲، ۰۱:۱۷ ق.ظ

-تقریرات-
هیولایی درونم نفس می‌کشد که با هر نفسش بخشی از وجودم را دوداندود می‌کند. موجودی که همیشه شش‌دُنگِ حواسش را جمعِ من کرده و به محضِ یافتنِ مجال، خودش را تمام‌قد روبرویم عَلَم می‌کند. موجودی که غالباً پس از ساعتِ یکِ بامداد برمی‌خیزد.
او به خون‌م تشنه‌ست! هر چیزی که بویی از من داشته باشد را لازم‌الفنا می‌داند. بیش و پیش از همه با سلامتی‌ام سرِ جنگ دارد؛ جسم و روح!
نمی‌گذارد بخوابم و وقتی می‌توانم اندکی جسمم را ساکت کنم که از شدت خستگی بی‌هوش بشوم مثل دیروز که واقعاً بی‌هوش شدم، چشم‌هایم سیاه شد، گوش‌هایم زنگی بلند و ممتد کشید و بعدش را دیگر خاطرم نیست- به هنگام همین بی‌هوشیِ ناخواسته هم تمامی خواطرِ پلید را پیشِ چشمانم ظاهر می‌کند، آشفتگی و تشویش و اضطراب را برایم به تصویر می‌کشد... عقده‌های قدیم و دل‌تنگی‌های رسوب‌کرده را بیدار می‌کند، هراس‌های کودکی را یادآوری می‌کند و برای ساعت‌ها شکنجه‌ام می‌دهد!
نمی‌گذارد غذا بخورم، مثل این ۴۰ ساعتی که لب به چیزی جز چای نزده‌ام
نمی‌گذارد شب‌ها روی زمینِ‌سردِ زیرِ کمرم لحاف یا تشک پهن کنم، می‌گوید تا صبح یخ بزن و بلرز و درد بکش!
نمی‌گذارد مسکن بخورم، می‌گوید تو لیاقتِ تسکین نداری!
نمی‌گذارد بخندم، نمی‌گذارد خودم را لایقِ حالِ‌خوب بدانم، حتی حالِ خوبِ پس از شکاندن قُلنج‌های کمرم... اتُد که سهل است :)
او نابودی من را نمی‌خواهد، چون وجود خودش در گروِ «بودن» من است... او مرا تا حدِ نابودی می‌برد و صبحِ بعدش انگار نه انگار! چنان می‌کند که انگار هیچ ارزشی برای رنجی که تحمل‌ کرده‌ام قائل نیست و کأَنْ لَمْ یَکُنْ شیئاً مَذکورا.
دلم به حال‌ش می‌سوزد؛ مثل ایهب می‌ماند به دنبال موبی‌دیک! خودش را هرجایی مقابلِ من تعریف می‌کند و عمرش با با این هویتِ سلبیِ کاذب می‌گذراند. نمی‌دانم از کجا کینه به دل کرده... کاش روزی بفهمم! البته حدس‌هایی دارم، حدس‌هایی ژرف و هراسناک...

 

-مونولوگ-
بیا با هم صحبت کنیم لعنتی
تو که خودت می‌بینی درگیری‌های منو
چرا همه‌چیز رو سخت‌تر می‌کنی؟ همین‌که تا موتورم داشت روشن می‌شد با کمر کوبیدیدم زمین کافی نبود؟ اینکه هر روز خودم رو می‌بینم که دارم بیشتر توی باتلاق غرق میشم برات کافی نیست؟ اینکه این‌همه درد می‌کشم ارضات نمی‌کنه؟ دیدی که کل درآمد دو ماه اخیرم و یک ماه آینده رو تا الان خرجِ اتفاقی کردم که قرار نبود بیفته! می‌بینی که روز به روز مطمئن‌تر می‌شم که پذیرفتنِ یک «کلیّت» به اسم من -بی‌گانه- برای هیچ احدی ممکن نیست، حتی خانوادم... کافیه فقط نگاه بندازی به وقتایی که دو روز پشت سر هم توی خونه‌ام.
کوتاه بیا... ۴۰ روز مونده تا اون روزِ لعنتی!‌ روزی که به‌توانِ ۲بار لعنتیه!
بازم همون بازیِ همیشگی؟ رهاش کنم؟ بازم؟ پس کی «رسیدن» سهم من میشه؟
گورِپدرت... تهش جفت‌مون با هم از پا درمیایم

باید برم شنبه با بزرگ‌ترم بیام، زورت خیلی زیاد شده

  • بیگانه

نظرات (۱)

  • عطاملک | قرارگاه سایبری
  • سلام

    دعوت میکنم برای اینکه راحت تر و ساده تر بتونید بعضی هرفاتون رو بیان کنید

    شبکه اجتماعی ویترین رو هم امتحان کنید

     

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی