بی‌گانه

حدیث نفس‌های یک فقره ذهنِ مستعدِ به‌غایت متشتت

بی‌گانه

حدیث نفس‌های یک فقره ذهنِ مستعدِ به‌غایت متشتت

بی‌گانگی شده‌ست ز عالم مراد ما
یادش بخیر هر که نیفتد به یاد ما!

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
آخرین مطالب

یک مشت شطحِ پراکنده

چهارشنبه, ۱۳ دی ۱۴۰۲، ۰۲:۱۵ ق.ظ

دی‌شب ساعت ۳ به زور خوابیدم، مچاله بودم و مغموم
شش و نیم صبح پس از دو سیکل خواب بی‌دار شدم -شود آیا روزی چو منصور، بر دار شوم؟-
هوا تاریک بود، دلم تنگ بود. بی‌مقدمه قامت بستم به نماز. باید مسکن و آنتی‌بیوتیک می‌خوردم، بخیه‌ها هنوز درد دارند. معده‌ام می‌سوخت؛ یخچال را ورانداز کردم، توی شیرجوشِ سرمه‌ای دو نیمه بلالِ آب‌پز شده‌ی سرد مانده بود. جویدم‌شان. معده‌ام از فرط تعجب کف کرده بود که این‌‌وقت صبح چه وقتِ خوردن چنین چیزی‌ست؟ قرص‌ها را بالا انداختم. کوله‌ام را، صمیمی‌ترین و بی‌مزد و منت‌ترین یار و همراهم را، برداشتم و زدم بیرون به قصدِ بی‌آرتی.
بعد هم مترو و سرویس و بالاخره دانشگاه. هوا غبارِ آلودگی داشت همه چیز کدر بود و رنگ و رو رفته. زمستانِ اخوان را زیر لب زمزمه می‌کردم. بعد از کلاس اول سعید خفت‌م کرد. کمی تخدیرِ فلسفی ناب به بدن زدیم و از هگل و مارکس و کریپکی و فوئرباخ صحبت کردیم و اینکه روزی باید با تقویت توانش زبان پارسی و زنده‌نگاه‌داشتن میراث ادیب سلطانی زبان‌مان را قوام ببخشیم تا آبستنِ اندیشه‌های ناب شود. شکلاتِ داغ نوشیدیم و قدم زدیم. تخدیر که تمام شد برگشتم سر کلاس. یک‌ساعت ملالِ ناب و بعد تمام!
برگشتنی علی‌رضا را دیدم... کمی گپ و گفتِ سرپایی. فهمید خوش نیستم، به جای خاصی‌ش نگرفت که خب مهم نیست. برگشتم مترو. در تنازع بر سر صندلی‌های واگن شرکت کردم و برنده شدم. سرم سنگین بود و شقیقه‌هایم نبض داشت. کوله را گذاشتم روی پاهایم و رویش ولو شدم. چشمم را باز کردم، دیدم موعد تعویض خط رسیده. عوضش کردم و رفتم سرِ حلقه‌ی خوانش و بازآفرینی لیلی و مجنون. راسش هیچ با مجنون احساس قرابت نمی‌کنم. چرا؟ شاید چون به‌گمانم درکی از عشق ندارم و از این طریق و از باب مواجهه با متنِ نظامی و فضای نابی که خلق کرده می‌خواهم حداقلی از احساس نزدیکی را در خودم ایجاد کنم. برای منی که عشق -به معنای مصطلح‌ش- را غالباً یک سوءبرداشت و چیزی از جنس توهم و بازنمایی می‌دانم؛ خیلی بعید است که به سادگی فاعل یا مفعولِ چنان موقعیت خالص و غلیظی قرار بگیرم و خب این رنجِ مدام برخی اوقات به شک‌م می‌اندازد که من واقعاً چطور موجودی هستم؟من فرانکنشتاین‌ام یا موجودِ هیولاوَشِ مخلوق‌ش؟ به گمانم هر جفتش!
تمام که شد رفتم سرِ یک کلاسِ دیگر. ذرت‌هایی که صبح خورده بودم هضم و جذب شده و تا آخرین واحدهای نشاسته‌اش هم مصرف شده بود. و من باز می‌دویدم به نیتِ نرسیدن. ساعت ۸ قصدِ منزل کردم و اوه پسر! چقدر همه‌جا شلوغ بود. کلی مسیر را پیاده گز کردم به دنبال چند شاخه مریم برای مادر و دستِ آخر به بهای گزافی سه‌شاخه مریم زدم زیربغلم و ساعت ۱۰ شب رسیدم خانه.
حالا که این متن را می‌نویسم ساعت ۲ بامداد را رد کرده و از فرط خستگی و پوچی، خواب نمی‌بردم.
از تماس‌ها و کنش‌های کاری خسته و بی‌زارم؛ اما خب زندگی باید بچرخد... مگه نه؟ و زندگی می‌آید و می‌گذرد. این ماییم که هزینه می‌دهیم و ماییم که انتخاب می‌کنیم. سناریوی انتخاب اصلا نسخه‌ی آرامش‌بخش‌تری از عالم نیست! سنگینیِ گردن‌گرفتنِ همه‌ی پیش‌آمدها و جُستن‌ ریشه‌های تک‌تک‌شان در خود به قدری صعب و جان‌کاه است که گاهی فکر می‌کنم جبرگرایی بهترین پاک‌کن برای پاک‌کردنِ دشوارترین صورت مسئله‌ی دنیاست...

 

  • بیگانه

نظرات (۱)

  • مجتبی قره باغی
  • روزهای دانشگاه روزهای عشقه و دیگر هیچ

    پاسخ:
    نمی‌دانم
    اطلاعی ندارم!
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی