بی‌گانه

حدیث نفس‌های یک فقره ذهنِ مستعدِ به‌غایت متشتت

بی‌گانه

حدیث نفس‌های یک فقره ذهنِ مستعدِ به‌غایت متشتت

بی‌گانگی شده‌ست ز عالم مراد ما
یادش بخیر هر که نیفتد به یاد ما!

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
آخرین مطالب

۱ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

خمسِ قرن

چهارشنبه, ۴ اسفند ۱۴۰۰، ۰۸:۴۸ ق.ظ

چرا سالروز تولدمان را جشن میگیریم/می‌گیرند؟

آیا این امر چیزی بجز تبختر و خود‌پسندی‌ست؟ من اِن‌اُمین سالگرد روزی که در آن به دنیا آمده ام را جشن می‌گیرم و در حرکتی چِندِش، عدد تعداد دفعاتی که از روز به دنیا آمدن من تا هم‌اکنون زمین به دور خورشید چرخیده است را با شمع به روی کیک نشان می‌دهم و فووووووت و کف و جیغ و برفِ مثلا شادی و کلی جنگولک‌بازی حال‌به‌هم‌زن دیگر... .

که چه؟... الان مثلا چه اتفاق میمون و مبارکی افتاده که این‌چنین جامه می‌درید؟ من کیستم؟ شما کیستید؟ اصلا بود و نبود من و شما در این دنیا چه توفیری دارد؟ آدمی‌زاد موجود غریبی‌ست... نزدیک‌تر شدن‌ش به مرگ را جشن می‌گیرد ولی وقتی که واقعا سفر میکند و از این دنیای نکبت‌آمیز ما خلاص می‌شود را به سوگ می‌نشید.

همین روزهاست که من قدم در سومین دهه از حضورم از این دنیا بگذارم... در حالی واردش می‌شوم که روزگارم از هر زمانی مشوش‌تر و معلق‌تر است... از گذر عمر گریزی نیست... قله نمودار زندگی همان لحظه تولد بود که گذشت، از آن به بعد دیگر همه‌اش سرازیری‌ست؛ یک سرازیری تُند تا خودِ گور تا لبِ مرگ تا لحظه عروج و تا همان‌جا که ما به فلک می‌رویم عزم تماشا که‌راست!

زود پرشده‌ام،‌ پر از سوالِ بی‌جواب، پر از خرده‌تجربیات دردناک، پر از حرفِ مُهر و موم شده، حرف‌هایی که اصلا معلوم نیست هرگز فرصت آزادی از قفسِ سینه‌ام را داشته باشند.

این روزها خیلی به نبودن‌م می‌اندیشم، این‌روزها که می‌گویم منظورم در یک ماه اخیر است... حاصل اندیشه‌هایم را می‌گویم اما شما نشنیده بگیرید...«نبودن ما قرار نیست چیز خاصی را عوض کند!» نبودن ما در خوش‌بینانه‌ترین حالتِ ممکن نهایتاً کمی از کیفیت زندگی افرادِ حلقه اول ارتباطی‌مان خواهد کاست... چند نفری هم بعد از شنیدن خبر درگذشت‌مان نوای «آخی...خدا بیامرزدش» سر‌می‌دهند و تمامممم! باقی آدم‌ها هم اگر ابراز نگرانی می‌کنند به این خاطر است که نمی‌خواهند در موقعیتی بمیری که آن‌ها عذاب وجدان پیدا کنند... آدم‌ها به کیفیت زنده بودن ما کاری ندارند، آن‌ها اگر خیلی بامرام باشند نهایتا فکر بود و نبود جسم‌مان باشند! به عینه دیده‌ام که آدم‌ها برای آب‌میوه‌ای که قرار است در اولین پنجشنبه پس از مرگ‌ سر قبرت پخش کنند خیلی راحت‌تر دست به جیب می‌شوند تا اینکه وقتی هستی برای خودت یک‌کیلو میوه بیاورند!

 

 تُنسى، کأنک لم تکن

شخصاً، ولا نصاً... وتُنسى 

تُنسى، کأنک لم تکن

خبراً، ولا أثراً... وتُنسى

 

وقتی که رفتیم؛ دیگر از آن‌جا به بعد خودمانیم و خودِ خودِ خودمان... همان خودِ محضی که خیلی‌ها در این دنیا ازش فرار می‌کردند و همانی که در تعاملات روزمره‌مان برای خوش‌آیند دیگران ذبح‌ش می‌کردیم می‌شود تنها هم‌نشینان ما... و ای کاش خودمان ترسناک و بد نباشد... کاش ما را ببخشد که حواسمان به او نبوده... مِن بعد می‌خواهم کمی بیش‌تر هوایش را داشته باشم، به حرف‌هایش گوش دهم و مواظب‌ش باشم، به این امید که او هم وقتی من می‌خواهمش و زمانی که قرار است هم‌نشینم باشد، هوایم را داشته باشد.

فکر نمی‌کردم روزی که ۲۰ ساله می‌شوم، انقدر زمخت شده باشم، همه دل‌بستگی‌هایم را از دست داده باشم و شک و تناقض سراسر وجودم را گرفته باشد... خلاصه که ما خمس‌ یک قرن زندگی را پرداختیم، کار ما که به یک قرن نمی‌کشد... اما حلالش کردیم.

فکر نمی‌کردم بیست سالگی انقدر گَس باشد...

  • بیگانه