بی‌گانه

حدیث نفس‌های یک فقره ذهنِ مستعدِ به‌غایت متشتت

بی‌گانه

حدیث نفس‌های یک فقره ذهنِ مستعدِ به‌غایت متشتت

بی‌گانگی شده‌ست ز عالم مراد ما
یادش بخیر هر که نیفتد به یاد ما!

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
آخرین مطالب

۳ مطلب در تیر ۱۴۰۱ ثبت شده است

سفرِ نطلبیده؟

سه شنبه, ۲۸ تیر ۱۴۰۱، ۱۱:۴۳ ب.ظ

سه‌شنبه بود، متنی در وبلاگ‌ش خواندم که نوشته بود اول بار از در باب العلم وارد حرم شده... یادم افتاد من چندین وقت است که قم نرفته‌ام! در همان لحظه دوتا بلیت قطار از این هفت هزارتومانی‌ها از مبدا تهران برای قم خریدم... یکی ساعت ۹ شب پنجشبه و دیگری برای ۹ صبح جمعه... همین‌قدر دلی و یهویی!

یک‌ساعت قبل از حرکت قطار از خانه زدم بیرون، از فرط درگیری ذهنی و با اعتماد به غریضه‌ی متروسوارم همان خط همیشگی را سوار شدم؛ پس از سه ایستگاه فهمیدم که مقصدم ترکستان بوده و بیست دقیقه تمام وقت تلف کرده‌ام... فوراً تغییر مسیر دادم. اینکه در این مدت چه‌ها در سرم گذشت خودش یک پست است، بارها و بارها تعداد ایستگاه‌های باقی‌مانده را شمردم و تخمین زدم اما یک چیز بود که تلورانس دقت تخمین را زیاد می‌کرد،‌آن هم فرایند خط عوض کردن بود که می‌توانست از دو الی پانزده دقیقه وقت بگیرد.

خلاصه با کلی نذر و نیاز ده دقیقه مانده به حرکت قطار رسیدم راه‌آهن و سوار شدم.

یازده و نیم شب رسیدم قم، ماه کامل بود و شبْ شبِ ولادت!

گفتم به تقلید از باب‌العلم وارد شوم، بسته بود و راهم ندادند... سر خر را کج کردم و از باب الشفاء وارد شدم... تا امراض درمان نشود، راهی به علم نمی‌توان برد، البت آن علمی که «یَقْذِفُهُ اللَّهُ فِی قَلْبِ مَنْ یَشَاء»

خلاصه که چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی!

برگشتم تهران، از شنبه گلودردم شروع شد...اه... مامان گفته بود ماسک‌ت را برندار! گوش ندادم.

به روی خودم نیاوردم و رفتم سر جلسه، جلسه که تمام شد ماندم تا کمی اختلاط کنیم با بچه‌ها... امیر گفت ناظر مشهد گفته من نمی‌تونم برم، حالا چی‌کارش کنیم؟ کیو بذاریم جاش؟
من همیشه‌ی زندگی پایه هرنوع سفر یهویی و پرچالشی بوده‌ام، آخریش همین زمستان پارسال که پنجشنبه تصمیم گرفته که شنبه بروم چابهار... از تهران تا زهدان با هواپیما و از زاهدان تا چابهار اتوبوس... ۱۸ ساعته رفتم و بعد از دوهفته ۲۴ ساعته با ماشین برگشتم.

خلاصه که دست بلند کردم و سه دقیقه بعد بلیت اتوبوس تهران-مشهد را برایم تلگرام کرد...و... این من بودم که قرار بود بروم مشهد؟ منی که تا هفته پیش حسرت قم داشتم... یعنی پادرمیانی خواهرانه انقدر جواب می‌دهد؟ کمتر از یک هفته؟ خجالت زده شدم؛ تمام شکی که وجودم را پر کرده بود یکهو خالی شد،‌ همان شکی که صبح جمعه نگذاشت وسط جمکران ندبه بخوانم، همان شکی که...

کرونا شعله‌گرفت و من به‌شدت تب کردم... بدن درد و سردرد و تب... آیا به سفر می‌رسم؟ نرسم هم گله‌ای نیست... حسرت نرسیدن چیزی کم از لذتِ وصل ندارد!

 

شوق است در جدایی و جور است در نظر

هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم

 
  • بیگانه

حبسِ تن

دوشنبه, ۲۷ تیر ۱۴۰۱، ۰۸:۴۱ ق.ظ

چند وقتی‌ست که حس می‌کنم در تنم حبس شده‌ام... که این جسم برایم زندان است، دست و پای روحم را زنجیر کرده و جلوی حرکت‌ام را می‌گیرد

قریب به ده روز است که سردرد میگرنی می‌گیرم، اختلال خواب دارم و هیچ زمان مشخصی برای خوابیدن ندارم... گاهی وسط روز، گاهی هنگام طلوع، گاهی سر شب، گاهی هرگز

دو سه روز است که گلودرد و سردرد توأمان شده، کاسه‌ی سرم سنگینی می‌کند و چشمانم تا انتهای کیاسمای بینایی (محل تقاطع اعصاب چشم چپ و راست) تیر می‌کشد

گلودرد و تب و کوفتگی و بی‌خوابی هم شده حالت غالب؛ بنظرم موج هفتم کرونا بالاخره غرقم کرده... در عرض همین سه روز دو کیلو لاغر شده‌ام و جز آنتی‌بیوتیک و مسکن چیزی از گلویم پایین نمی‌رود.

آدمی‌زاد را هرچه از پا درنیاورد، کلافگی خواهد کشت... کلافگی از درد، از ناتوانی، از حبس،‌ از بلاتکلیفی... آخ گفتم بلاتکلیفی... هیچ مصیبتی بالاتر از بلاتکلیفی نیست

مامانبزرگ که بستری شد، همین چندماه پیش... دکترها گفتند توده‌ی لعنتی بدخیم است، گفتند نادر است و غریب... دشمن جایی حوالی پشت جناغ سینه‌اش خانه کرده بود. رفت توی کما، دو هفته تمام... بلاتکلیفی با عزیزی که نمیدانی دوباره آغوشش را درک خواهی کرد یا نه... نمیدانی دفعه بعدی توی خانه می‌بینی‌اش یا درون قبر... با هرتماس تمام وجودت می‌لرزد که آیا این تماس همان تماس است؟ همان تماسی که اگر بخواهی مثل فیلم‌ها باشی باید گوشی از دستت بیفتد و غش کنی اما هیچ‌کدام از این اتفاقات نخواهد افتاد و تو به زندگی ادامه می‌دهی با بخشی از وجودی که زیر خاک خفته.... چه وسوسه‌برانگیز است آن دمی که درون گور می‌خوابی و برای همیشه از زندان تن رها می‌شوی و می‌روی تا آنجایی که دیگر جا نیست
این روزها هرچه می‌نویسم و هرچه می‌اندیشم در انتها سر از زیر خاک در می‌آورد و من بیش از هرزمان دیگری
طالب‌ش هستم.

  • بیگانه

بسم الله

پنجشنبه, ۲۳ تیر ۱۴۰۱، ۰۳:۲۱ ب.ظ

اکانت اینستاگرامم را سال ۲۰۱۴ بازکردم و قله‌ی توییتر را در آوریل ۲۰۱۵ فتح کردم؛ ویرگول و لینکدین و فیس‌بوک و… هم که بماند. در طول تمام این ۸ سال، سرجمع ۲۰ پست هم در مجموع بستر شبکه‌های اجتماعی منتشر نکرده‌ام… چون همه آن‌ها یک ایراد بزرگ داشتند، اینکه دیگران می‌توانستتد به محض اراده، آن مطالب را ببینند… و خب این برای منِ INTJ یک بحرانِ جدی محسوب می‌شد… بحرانِ دیده‌شدن!

پس در زمستان ۱۴۰۰ تصمیم گرفتم تا وبلاگ قدیمی‌ام را که سال ۲۰۱۲ بلافاصله پس از ساخت حساب گوگل‌م، ایجادش کرده بودم زنده کنم، وبلاگی بود در بلاگفا… اما حالا که شما می‌بینیدش خیلی عوض شده و عملا تناسخ از سرگذرانده… دستی به سر و رویش کشیدم و چرندیاتی که نوشته بودم را درونش ریختم تا بلکه کمی از تراوشات بیمارگونه این روزهایم را جایی ثبت کرده باشم که آدمی به برجا گذاشتن نشانه‌ها زنده‌ست.

باشد که رستگار شویم

والعاقبهُ للمتقین

  • بیگانه