بی‌گانه

حدیث نفس‌های یک فقره ذهنِ مستعدِ به‌غایت متشتت

بی‌گانه

حدیث نفس‌های یک فقره ذهنِ مستعدِ به‌غایت متشتت

بی‌گانگی شده‌ست ز عالم مراد ما
یادش بخیر هر که نیفتد به یاد ما!

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
آخرین مطالب

۲ مطلب در مهر ۱۴۰۱ ثبت شده است

قعر

پنجشنبه, ۱۴ مهر ۱۴۰۱، ۰۳:۴۱ ب.ظ

یکی از بدبختی‌های ما اینه که چند ماه به‌تنهایی تلاش می‌کنیم و اپسیلون به اپسیلون حال‌مون رو بهتر می‌کنیم تا بتونیم مجدد با آدم‌ها ارتباط بگیریم و نرمال به‌نظر برسیم که به‌ناگاه با شنیدن یک جمله یا یک اتفاق خیلی ساده که برای بقیه هیچ اهمیتی نداره دست‌‌مون از لبه چاه رها میشه و می‌افتیم قعر همون‌جایی که ازش اومده بودیم!

و بیشتر زندگی‌مون عملاً در تلاش برای متقاعدکردن خودمون به تلاش‌مجدد برای بالا اومدن از چاه و جون‌کندن برای بالا اومدن از دیواره‌ها می‌گذره!!!

  • بیگانه

رُستنی‌ها کم نیست!

شنبه, ۲ مهر ۱۴۰۱، ۰۴:۴۹ ب.ظ

دیشب‌اش رسیده بودم تهران؛ خسته و کوفته بلند شدم شال و کلاه کردم و راه افتادم…

از خیابان ولیعصر به سمت شمال که راه افتادم جمعیت زیاد شد، یک عده شعار می‌دادند، یک عده می‌دویدند و یک عده مثل من آسه آسه می‌رفتند و نگاه می‌کردند… دروغ چرا من هم دلم پر بود از این همه بی‌داد و از این‌همه تمامیت‌خواهی!!! بد هم پر بود.

رسیدم سر بزرگمهر که صدای سه شلیک متوالی جمعیت را ترساند و متفرق کرد، من اما طبق معمول ایستاده بودم و پوکرفیس‌وار نگاه می‌کردم تا اینکه درست افتاد جلوی پایم… چشمتان روز بد نبیند که چشمانم تا منتهی‌الیه مغزم شروع کرد به سوختن اشک پشت اشک، ملکول‌های اکسیژن بدل شده بودند به خار و مجاری تنفسی‌ام را تا پایین خراش می‌دادند. پسرهایی که روی موتور بودند از شدت سوزش چشم خوردند به درخت، همه سیگار پشت سیگار، ظاهراً دود سیگار دوای سوزش‌های اشک‌آور است… یکی‌شان آمد جلو، روسری نداشت، اولش ترسید که لباس شخصی باشم اما وقتی دقت کرد دید به هیچ‌جایم نمی‌خورد. برگشت گفت «میخوای دود بدم به صورتت چشات وا شه؟» به چند دلیل مجبور شدم دستش را رد کنم و با سوزش‌ها بسازم، سوزش‌هایی که تا ساعت دو نیمه شب ادامه داشت…

نمی‌دانم به کدام سمت دویدم که از دود اشک‌آور در امان بمانم، وقتی کمی دور شدم ماسکم را دادم پایین تا کمی نفس بکشم که یکی از پشتم داد زد، ماسکتو بده بالا فیلمتو نگیرن! دادم بالا و روی پله یکی از ساختمان‌های اطراف نشستم ببینم دقیقا باید چه غلطی بخورم این وسط …که دیدم لشگر برادران جان برکف با باتوم‌نوازی‌هایشان در حال نزدیک شدن هستند، هر که دم دست بود را چنان می‌زدند که انگار خون پدرشان را ریخته است، بلند شدم لات‌بازی دربیاورم که دیدم نه‌خیر! این تو بمیری از آن تو بمیری‌ها نیست. وارد خیابان کناری شدم که دیدم انتهاش دود بلند است و مردمْ مرگ‌بر گویان به سمت من می‌آیند. از پشت سرم نیروهای گارد و از روبرو جماعت… یک نمای لانگ‌شات آرماگدونی… خلاصه که به هر زحمتی بود یک جور خودم را رساندم سمت میدان ولیعصر اما اوضاع بدتر شده بود. ماشین کف‌پاش، تیرهای پینت‌بال، ساچمه‌ای و اشک آور!

من که جان سالم به در بردم و خیالی نیست… اما این رسم برخورد با مردم نیست عالی‌جنابان! خشونت را تئوریزه نکنید! من با آنهایی که اموال تخریب می‌کنند و پرچم پایین می‌آورد هیچ نسبتی ندارم و اصلاً گور پدرشان که به این پرچم مقدس بی‌احترامی می‌کنند؛ اما جماعت غالبی که من دیدم از این قماش نبودند… مردم بودند! مردمی که ماسک و آب به رایگان پخش می‌کردند تا اثر اشک‌آورها را کم کنند. این‌بار هم سرکوب می‌کنید و به اقتدارِ سخت‌تان می‌نازید و فنر را فشرده‌تر می‌کنید تا با اندک تحریک بعدی تندتر و خشن‌تر پرتاب شود… انقدر سردی و سیاهی حق ما نیست!!!

دهانت را می‌بویند مبادا گفته باشی هر آن‌چیزی را که به مذاق‌شان خوش نیاید!

  • بیگانه