بی‌گانه

حدیث نفس‌های یک فقره ذهنِ مستعدِ به‌غایت متشتت

بی‌گانه

حدیث نفس‌های یک فقره ذهنِ مستعدِ به‌غایت متشتت

بی‌گانگی شده‌ست ز عالم مراد ما
یادش بخیر هر که نیفتد به یاد ما!

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
آخرین مطالب

۴ مطلب در بهمن ۱۴۰۲ ثبت شده است

پسر کو ندارد نشان از پدر

شنبه, ۲۸ بهمن ۱۴۰۲، ۰۲:۳۴ ق.ظ

میگن وقتی آدمِ ابوالبشر اومد روی زمین؛ هوا روشن بود! وقتی که هوا تاریک شد و شب فرارسید با خودش فکر کرد که این حتما واکنش عالم به گناهیه که اون کرده و این تاریکی سزای کارهای اونه

وقتی صبح شد و خورشید درومد فهمید که سرکار بوده... چند ماهی گذشت و دید که طول روز داره کوتاه تر میشه

گفت دیگه این یکی به خاطر گناه منه و نور و گرما داره توی دنیا کم میشه  به خاطر کاری که من کردم و می‌خوان منو عذاب کنن

یک‌سال گذشت و بازم دید که گناه اون به هیچ‌جای عالم نبوده

و وقتی دید رخدادی که تمام زندگی اونو عوض کرده برای دنیا هیچ اهمیتی نداره و انگار نه خانی اومده و نه خانی رفته؛ خیلی غمگین شد و عملاً همین نادیده‌گرفته شدن تبدیل شد به بزرگترین عذابش...

  • بیگانه

در آستانه

يكشنبه, ۱۵ بهمن ۱۴۰۲، ۰۱:۳۴ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۵ بهمن ۰۲ ، ۱۳:۳۴
  • بیگانه

۲۵ روز و هم‌چنان پراکنده

سه شنبه, ۱۰ بهمن ۱۴۰۲، ۰۲:۰۴ ق.ظ

- سکانسی در سه‌گانه بتمن نولان هست که نقداً به نام Why do we fall شناخته می‌شود و نام قطعه موسیقی‌ِ متنِ مربوطه‌اش نیز همین است. جایی که بروس وین -بتمن- خردسال داخل چاه افتاده و پدرش با طناب برای نجاتِ او می‌آید و این پرسش را مطرح می‌کند که Why do we fall؟ پرسشِ به‌جا و قابل تاملی‌ست اما پرسیدنش جایی معنا دارد که نگاهی به بالا داشته باشی و دستی به سویت دراز شده باشد. آنگاه تازه متوجه سقوط می‌شوی و از خودت می‌پرسی «چه‌شد که داخل چاه افتادم؟»

 

-پس از سه روز پیامم را جواب داد که «تنهایی خوب‌ و مغتنم است اما مراقب دو نکته باشید، یکی اینکه در خورد و خوراک سهل‌انگاری نکنید که آفاتش بعدها نمایان می‌شود و دیگر اینکه مراقب باشید تنهایی عامل هجوم خواطر و افکار پریشان و مضر نشود. اگر این طور شد تنهایی فیزیکی را حتما ترک کنید»... دیر بود برای این حرف‌ها! پاسخش دادم «هر دو موردی که ذکر کردید مبتلا به است». دیگر حرفی نزدیم

 

-چند ساعت پیش که مشغول ترسیم نقشه‌‌ی اعصاب کرانیال و اتصالات‌شان بودم؛ دوباره پس از ماه‌ها شیرفلکه رگ‌م ترکید و سیلِ خون جاری شد. نیم ساعتی طول کشید تا بندش بیاورم، هرچه کردم افاقه نکرد و از یک جا به بعد دیگر نای انجام اقدام جدیدی نداشتم. دلم برای بوی خون تنگ شده بود، یک ترشی و گرمیِ تو‌أمان دارد که ترکیب غریبی‌ست. اما حالا گویی کاسه‌ی سرم محلِ رزمِ گلّه‌ای گوزن با گروهی از گرازهاست که برای فرار خودشان را به شقیقه‌هایم می‌کوبند و هر بار پای‌شان روی دکمه‌ی تِرن آفِ قوه‌ی باصره‌ام می‌رود و برای چند ثانیه همه‌جا سیاه می‌شود. سرم ذُق ذُق می‌کند و پایم گِز گِز.

 

- امروز موفق شدم مجدد داخل اسپاتیفای لاگین کنم. استثنائاً دِیلی‌میکسِ جالبی داشت... کمی داخلش گشتم و گس وات؟ اکانتِ عالی‌جناب حسینِ علی‌زاده در اسپاتیفای نسخه اصلی و کامل موسیقی متن «در چشم باد» را منتشر کرده بود در ۲۳ قطعه! حماسه و غم و فراغ و عشق همه یک‌جا جمع‌اند... تحفه‌ی نابی‌ست.

 

-یکی از اسباب غفلت و تسلی برایم هم‌چنان طرح زدن و فیگور کشیدن است... وسط یکی از همین‌ها توجهم رفت به این سمت که انگاری هرکداممان به دنبال یکی از اعضای بدن می‌گردیم؛ و در اینجا شاید عضوی که خودمان بیش از همه در اختیارش داریم و برای دیگران بذل‌اش می‌کنیم.  یکی شانه می‌خواهد برای گریستن، یکی دست می‌خواهد برای یاری‌شدن، یکی گوش می‌خواهد برای شنیده‌شدن و یکی دل می‌خواهد برای دوست‌داشته شدن! شاید واقعاً آنچه خود داریم را ز بیگانه تمنا می‌کنیم -حالا اگر فروید بود همین را نظریه می‌کرد- اما بعد هرچه فکر کردم نفهمیدم من به دنبال چه ام؟ همه را می‌خواهم  و همزمان همه‌شان را نفی می‌کنم. چه مرضی‌ست نمی‌دانم. اما جدیداً از این حجم از ایگنورشدن توسط عالم و آدم خُلق‌ام تنگ می‌شود... مخصوصاً وقتی عرضِ نیاز کرده‌ باشم.

  • بیگانه

مگر به کوی تو این ابرها ببارندم

دوشنبه, ۲ بهمن ۱۴۰۲، ۱۲:۰۷ ق.ظ

تذکر! برای نگارنده خوش‌تر است که از خواندن‌ این متن سر باززده، منصرف شوید و وقتتان را صرف امر دیگری کنید.

چهار روزه که تنهام، تنهای تنها... اولاش ترجیح می‌دادم با یکی هم‌کلام بشم به امید فرجی؛ اما خب کسی نیست! هیچ‌وقت نبوده و اگر در آینده هم وجود نداشته باشه مشکلی باهاش ندارم، این پوست کم کم کلفت میشه و این عمر کم کم سر میاد.

اومدم پناه‌گاه، ولی خودِ پناه دیگه نیست!
به همه گفتم میرم درس بخونم ولی خودت خوب می‌دونی که اومدم بوی تو به مشامم بخوره... که خالصم کنه، که رقیق‌م کنه، که خاکسترم کنه. تو تنها وجودی بودی که نیاز نبود باهاش حرف بزنم تا درست بشم، تو توی این دنیا یه جزیره‌ی امن بودی که سکونت کنارت آدمو از همه‌ی غم‌هاش بی‌خیال می‌کرد.
به همه گفتم می‌رم درس بخونم، ولی وقتی تو دیگه نصفه شبا درو نمی‌زنی که واسم چایی بیاری چطوری درس بخونم؟ کسی نیست برام میوه پوست بکنه و آروم بیاره بذاره پشتِ در، همینه که اون سیب‌ها و پرتقال‌های توی یخچال دارن خراب میشن. چطوری درس بخونم وقتی دیگه توی این خونه ساعت دو و نیمِ شب گوشیِ کسی آلارمِ نمازشب نمی‌زنه؟
امشب ظرفای این سه روز رو شستم و واسه شام رفتم تخم‌مرغ خریدم و نیمرو زدم، توی همون ماهیتابه مسی‌ای که تو توش واسم صبحونه درست می‌کردی. یه بار که صبح موقع رفتن دلم نیومد بیدارت کنم خودت تا بیدار شدی بهم زنگ زدی که «وای خاک برسرم، تو رو خدا ببخش که صبح راهی‌ت نکردم»
چرا انقدر دوستم داشتی؟ چی می‌دیدی؟ چیِ این وجود دوست داشتنیه؟ بد عادتم کردی زن! دیگه هیچ عشق و محبتی به دلم نمی‌شینه. اصلا تو منو اینطوری بار آوردی که دیگران بهم میگن «بی‌احساس» میگن «سیگما»، میگن... بعدِ تو من  این‌جا دیگه هیچ هوا دار و هوا خواهی ندارم.
توی این عالم تنها باری که روی شونه‌هام سنگینی می‌کنه بارِ عشقیه که تو به من داشتی... وگرنه من الان اینجا نبودم! آخرین فداکاری‌ت رو هم با رفتنت در حق‌م کردی، بزرگم کردی و بزرگم می‌کنی؛ با بودنت، با رفتنت، با نبودنت!
خیلی شبیه‌ت شدم، شبا با تاریکی مطلق خوابم نمی‌بره، شبا باید یه صدایی دمِ گوشم وز وز کنه که مغزم آروم بگیره... ولی مگه مغزم آروم می‌گیره؟
شهرِ خاموشِ کیهان کلهرو گذاشتم روی ری‌پیت که نشنوی سکوتِ این خونه با صدای هق‌هق‌های من ترک برمی‌داره.

ام‌شبِ من به صبح نمی‌رسه
اگر رسید
اونی که مونده من ‌نیستم

  • بیگانه