حمال
وقتی خوب گرم نکرده باشی یا بدنت خام باشد یا به هر دلیلی یاریات نکند و یکهو شروع به دویدن کنی، به نقطهای میرسی که قفسهسینهات تیر میکشد، هوایی وارد ریههایت نمیشود، پاهایت لمس میشود، بعد خودت را هم فراموش میکنی حسات نمیکنی و کم کم وارد تونل خلأ میشود و چندی بعد... سقوط!
حالا من مدتهاست که حس نمیکنمام؛ آن جاهایی که باید میایستادم و لختی، نفسی، جرعهای میآساییدم، مثل مادیانِ شلاق خورده دویدم و حالا تهی شدهام. نه که افتاده باشم. کار ازین چیزها گذشته. من هنوز هم دارم میدوم اما سنگینتر؛ فرض کن کوهی سنگین روی دوشم و پاپوشی پر از خرده شیشه در پایم و هِن هِن کنان جان میکنم. آن زمانی که باید میایستادم نتوانستم و هی به تعویقاش انداختم و حالا طوری نفرین شده ام که در عین اینکه نفسام کفافِ زیستن نمیدهد؛ موقعیتِ کسبِ قوا هم از دسترسم دور شده و امکانی در برابر خودم نمیبینم. کسی هم نیست که امکانآفرینی کند.
آخرباری که بهخاطر خودم -بماهو خودم- مورد توجه قرار گرفتم را یادم نیست. همیشه تا جایی که من جان و نای دویدن و همراهی کردن و سودمندی داشتم بقیه هم حضورکی داشتند و به محض اینکه هجومِ حوادث و قبضها و دردها روی سرم آوار شد دیگر کسی نماند. از این روابط کاربردی خوشم میآید. خیلی سر و تهشان معلوم است و خطر کمتری دارند.
البت اعتراف میکنم که در این روزگاری که با معانی امید و لذت و غیره بیش از همیشه بیگانه شدهام وقتی با همهی توان و با تمام وجود، بیدریغْ خودم را خرجِ کمکردنِ رنجِ کسی میکنم کمتر از خودم متنفر میشوم. برای لحظاتی حسِ «بودن» میکنم و وقتی به این موقعیت میرسم میدانم که آن فرد و آن موقعیت برایم ابدی میشود و در پسِ ذهنم جا خوش میکند من خودم را مدیون همهی آنهایی میدانم که گذاشتند اندکی حسِ بودن کنم... تا همیشه. اما گذشتن و رفتنِ پیوسته را در عینِ رنجاش آموختهام، یعنی به زور یادم دادهاند. نه رفتنِ سینمایی، بلکه شاید همان گذشتن. خوش ندارم پروژهی میانمدت باشم. اضافی بودن بیگانگیام را تشدید میکند... احمق پنداشتهشدن نیز! و من همینام. صداقت را قربانی نمیکنم، دروغکی تعامل نمیکنم، کلامی را صرفاً برای خوشآمد و موردعنایت قراردادن مخِ کسی بر زبان نمیآورم و جز درمورد حالات و احوالات شخصی خودم نقش بازی نمیکنم. اینها خصلت بیگانگیست و بعید میدانم ترکشان به صلاح نزدیک باشد.
اما ورای همهی اینها... در این روزهای گیجی، بیرمقی و بیگانگی. هر آنی که در تعامل شکست میخورم، هر باری که وانمود میکنم خوبم، هر باری که شرایط مادر وخیم میشود، هرباری که جوارحم کودتا میکنند، هرباری که خبری پشتم را میلرزاند، هرباری که افراد پیگیرکارها و پروژههایشان میشوند و هر هر هر باری که پشتام سردیِ زمینِ سنگلاخِ انتهای چاه را لمس میکند. در اوج ضعف و تنهایی و خستگی و «بیامکانی»؛ همچون هذیانهای بنگیانِ متوهم، گمانی در خاطرم زنده میشود و صدایی توی جمجمهام میپیچد که «هی تو! شونههای تو قراره بارِ کل عالم رو حمل کنه... توانش بر تو نازل شده. انقد بیتابی نکن خاک بر سر» و منِ رنجور نگاهی ملتمسانه توی چشمهای آن صدای کذا میکنم و میگویمش:
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم؟
واو از مقابل دیدگانم کناری میرود و نشانم میدهد که چه چیزهایی انتظارم را میکشند و باید مهیایشان شوم.
و من در نیستیِ سهمگینی گم میشوم تا صدا را نبینم.
- ۱ نظر
- ۱۳ مرداد ۰۳ ، ۰۳:۴۳