بی‌گانه

حدیث نفس‌های یک فقره ذهنِ مستعدِ به‌غایت متشتت

بی‌گانه

حدیث نفس‌های یک فقره ذهنِ مستعدِ به‌غایت متشتت

بی‌گانگی شده‌ست ز عالم مراد ما
یادش بخیر هر که نیفتد به یاد ما!

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
آخرین مطالب

۲ مطلب در آبان ۱۴۰۲ ثبت شده است

ما چرا می‌میریم؟

سه شنبه, ۳۰ آبان ۱۴۰۲، ۱۲:۵۵ ق.ظ

بَراهیمیِ نازنین -که حقاً جهانی‌ست بنشسته در گوشه‌ای- امروز خاطره‌ای نقل کرد که باری یک بیمار سرطانی که همه‌ی پزشک‌ها جوابش کرده بودند و گفته بودند نهایت دو ماه می‌ماند را می‌برند پیش یک پزشک حاذق و کهنسال که حکم دهد. پزشک می‌گوید که برمبنای دانشِ پزشکی‌ِ من این جوان چندماهی بیشتر ماندنی نیست... اما

اینجا حرف سترگی زد... از قول پزشک گفت: «انسان بیمار می‌شود و بهبود می‌یابد یا بهبود نمی‌یابد و همچنین انسان می‌میرد؛ و این دو گزاره هیچ ارتباطی با یکدیگر ندارند»

خشکم زد... دیگر صدایش را نشنیدم... تهی شدم

مرگ، آن معلولِ بی‌علت!

آن غایتِ هستی

آن صلحِ ابدی

به راستی علتِ مرگ چیست؟ یقیناً تصادف و بیماری و ... نمی‌تواند علت باشد.

شاید مضحک بنظر برسد

اما فکر می‌کنم علتِ اصلیِ مرگ، تولد است!

تا امروز صبح مدام از خودم می‌پرسیدم «من چرا نمی‌میرم؟»
اما حالا به آن لحظه‌ی موعود فکر می‌کنم و از خودم می‌پرسم

«من چرا می‌میرم؟»

 

 

  • بیگانه

نور وَ ساینس

چهارشنبه, ۱۰ آبان ۱۴۰۲، ۰۵:۵۷ ب.ظ

این مرقومه صرفاً برای تسلی قلب نگارنده به تحریر در می‌آید تا اگر فرداروزی در انتخابِ امروزش دچار تردید شد، مرجعی برای یادآوری علل و مقدماتِ تصمیم وجود داشته باشد!

می‌کشدم دل به چپ، می‌کشدم می‌ به راست!
اینکه «کار» من چیست و این ظرف برای چه امری ترتیب داده شده را نمی‌دانم! حدس هم نمی‌زنم. درمیان مواردی که در ذهنم دارم از نقاش و نویسنده هست تا پزشک و منجم و کشاورز و معمار و مدرس و راننده و... برایم مهم‌ترینِ این تعارضات در چندوقته‌ی اخیر میان علم و هنر رخ داده که شرح آن خودش تفصیل می‌طلبد. آن کنکورِ کذایی و آن تجربه‌ی تلخ که مرا به انتهای دنیا تبعید کرد را هنوز در خاطر دارم؛ آن لحظه‌ای که در کنار آب‌های آزاد ایستاده بودم و سایتِ کوفتیِ سازمان سنجش را ری‌لود می‌کردم...
حالا چرا از میان این همه انتخاب -لفظ انتخاب برایم لفظ بی‌گانه‌ایست، اما تسامحاً استخدامش می‌کنم- می‌خواهم برای کارشناسی ارشد «علوم شناختی» را انتخاب کنم؟
از میان مدیریت و ریاضیات و هنر و کیهان‌شناسی تا جدی‌ترین رقیب یعنی فلسفه و فلسفه علم چرا من دستِ آخر گروهِ علوم شناختی را انتخاب کردم؟ با اینکه پاره‌هایی از وجودم در هرکدام از مواردِ ذکر شده مانده است و شاید -شایدی که خیلی هم بعید نیست- دست آخر به یکی از آنها رجوع کنم.
از یک جایی -که دقیقا خاطرم نیست کجا- شناخت شد ابَر مسئله‌ی ذهنیِ من و با روندی که در ذهنم طی کرد از یک امر آبجکتیوِ بیرونی به امری به‌غایت درونی و ذهنی بدل شد؛ طوری‌که دیگر به هیچ‌یک از مصادرِ ذهنی و حسی‌ام باور نداشته و ندارم و همه را به نوعی از عوارضِ زیستن در جهانی با بُعدهای محدود می‌بینم. همین ذهنیت، مرا چونان تکه کاغذی کرده بود که در هیاهوی طوفانی نابهنگام به هر سوی می‌رود بی‌آنکه مقصد و چگونگیِ طیِّ طریق‌ش را برگزیده باشد. از طرف دیگر ولعِ سیری ناپذیرِ دانستن و پرداخت هزینه‌های گزاف و زجرآورِ این آگاهی هم مرا بیشتر به ادامه‌ی این قمار مجاب می‌کرد.

در اعماق جمجمه
مغز آدمی را سهلِ ممتنع‌ترین خلقِ عالم دیدم!
این میزان از پیچیدگی در عینِ سادگی حقیقتاً جنون‌آور است. این جذابِ لعنتی آمیخته‌ای از زیست‌شناسی و فلسفه و فیزیک و پزشکی و کامپیوتر و هر گونه‌ی دیگر از دانش بشری‌ست. همه‌ی آن‌ها هست و هیچ‌کدام از آن‌ها نیست. نکته‌ای که شگفتیِ این ماجرا را صدچندان می‌کند همین است که تو هرچه را که می‌خوانی و می‌آموزی می‌توانی در خودت پیاده کنی و ببینی و پایش کنی! برای اکثریتِ آنها نیازی به لابراتوار و شتاب‌دهنده و رصدخانه نیست، درعینِ این نزیکی، هنوز هم ریشه‌ی حقیقی اکثریت وقایع برای بشر ناشناخته است.
فعلا انتخاب می‌کنم به این سو بروم، چون می‌تواند این میلِ به تشتت را در یک چهارچوبِ اصولی و با یک رهیافت ثابت ساماندهی و ارضا کند. نسبت مستقیمی با زندگی دارد و برای کسی چون من که ذهنی سیال و مایل به انقطاع از جهانِ ملموس دارد، یک عامل مهم برای باقی‌ماندن در جریانِ گذرِ زمان است.
به مسئله‌ی شناخت و معرفت بسیار نزدیک است و اصل فلسفه‌اش را روی همین بنا کرده. می‌توانی به همه چیز حتی خودت هم شک کنی و خودت و هویت و موجودیتت را ابژه‌ی بررسی کنی. زیبا نیست؟

برای انسان؟
میل سرکش دیگری هم دارم که البته این چندوقته با صحبت‌هایی که با وتد کرده‌ام دارم مجاب می‌شوم که توهم است و خودم این را بر شرایط‌م عارض کرده ام. آن هم میلِ به دوری از جماعت و هرگونه‌ای از ابنای بشر است. تنفری عمیق نسبت به هر حیوانِ ناطقی!
اما با کمی دقت دیدم که من از اینکه با دیگران خلط شوم بی‌زارم، از اینکه وجود کسی به وجود من آسیب برساند یا حتی اثرگذاری بسیار -ولو مثبت- داشته باشد. اما هر ذی‌وجودی -مخصوصا از نوع انسانش- برایم مهم است و دوست می‌دارم که اقدامی ترتیب بدهم تا اثری روی کیفیت رنج کشیدن آدم‌ها بگذارد. و خب چه رنجی عظیم‌تر از بیگانگی کسی به خودش و اطرافیانش؟ کسی که صعب‌ترینِ دردها را متحمل می‌شود بی‌آنکه کسی برای دردهایش اصالتی قائل باشد.


تکه‌ای از الهام‌بخشی این علم برای خودم را مدیون مردی هستم که با رشددادنِ خودش و گشاده‌دستی‌اش در بخششِ دانش به دیگران، از همان ایام نوجوانی که در ذهنم جرقه‌هایی ساخت تا همین امروز که سرکلاس‌هایش می‌نشینم با روی گشاده به من لطف داشته. دکتر اختیاری.
دیدن این تکه از ویدیویی که در پایان جلسات سایکوفارماکولوژی گفت خالی از لطف نیست. بلکه بسیار توصیه می‌شود.

 

 

  • بیگانه