بی‌گانه

حدیث نفس‌های یک فقره ذهنِ مستعدِ به‌غایت متشتت

بی‌گانه

حدیث نفس‌های یک فقره ذهنِ مستعدِ به‌غایت متشتت

بی‌گانگی شده‌ست ز عالم مراد ما
یادش بخیر هر که نیفتد به یاد ما!

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
آخرین مطالب

۱۱ مطلب در مرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

اصول کافی

يكشنبه, ۳۰ مرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۵۶ ق.ظ

اونی که ساعت یک نصف شب قهوه میخوره چیه؟
آفرین؛ یه روانیه که فکر می‌کنه اگر بخوابه نعمت شب رو برای کارکردن از دست داده و هربار که می‌خوابه عذاب وجدان می‌گیره :)))

  • بیگانه

...

پنجشنبه, ۲۷ مرداد ۱۴۰۱، ۰۱:۰۴ ق.ظ

امشب بهم ثابت شد که من تا ابد تنها خواهم‌ماند و نهایتاً در تنهایی خواهم مُرد!

  • بیگانه

تعاملات و تحملات (۱)

سه شنبه, ۲۵ مرداد ۱۴۰۱، ۰۱:۴۹ ق.ظ

برگشته بهم میگه «بیچاره زنت!»
میگم چرا... میگه «چون تحمل کردنت خیلی سخته، با همه چی مشکل داری»

 

ته دلم هم خوشحال شدم هم ناراحت :)
ولی به‌روی خودم نیاوردم و جواب دادم: «من با همه‌چی مشکل ندارم، من با شما مشکل دارم؛ از نظر من تحمل شما هم خیلی سخته» 

به امید خدا فکر کنم دیگه بهم پیام نده 😇✌🏻

  • بیگانه

التفات

دوشنبه, ۲۴ مرداد ۱۴۰۱، ۰۷:۳۷ ب.ظ

گفت:« اتاقکی را تصور کنید که انسانی در مرکزش قرارگرفته. از زمین و سقف و دیوارها ریسمان‌هایی به انسان متصل است که برآیند نیروی این ریسمان‌ها او را در مرکز اتاق نگاه داشته. حالا هر ریسمان‌ را یکی از چیزهایی تصور کنید که روی انسان اعمال قدرت می‌کنند. سیاست، جامعه، دین، خدا، خانواده، درونیات، غرایض و ... . هنگامیکه این انسانِ معلق نسبت به هرکدام از این ریسمان‌های اعمال قدرت، التفات پیدا می‌کند آن ریسمان شل‌تر می‌شود و انسان در نقطه‌‌ی تاز‌ه‌ای از فضا قرار می‌گیرد.وقتی به چیزی التفات پیدا می‌کنیم دیگر نمیتوانیم مانند لحظات پیشا التفات با آن مواجهه داشته باشیم و نسبت به آن چیز دچار لکنت می‌شویم... مثال معروف هایدگر که وقتی نجار نسبت به چکش و قواعد فیزیکی حاکم بر ضربات التفات پیدا می‌کند دیگر نمیتواند مثل قبل میخ را درون تخته بکوبد و در اولین ضربه‌ی پساالتفاتی دستش را مورد عنایت قرار می‌دهد. به‌هنگام التفات دو راه پیش‌روی آدم قرار می‌گیرد، یکی انکار و ادامه دادن به همان زندگی جاهلانه سابق و دیگری حرکت در اتاق تاریک برای پیداکردن رهیافتی تازه؛ وقتی انسان برای حل این لکنت تلاش کند،‌ به هر نتیجه‌ای که برسد، کار زاینده انجام داده!»

مقدمه بحث را اینطور ایراد کرد... همه وجودم گوش شده بود... انگار در انتهای منافذ روی پوستم پرده شنوایی کاشته بودند. ادامه داد:« انسان سنتی فکر میکرد که با کمک منطق ارسطویی میشه استنباط کرد که جهان ذهنی ما با جهان واقعی هم‌خوانی داره. اما انسان مدرن میدونه یه حقیقتی هست که در تعامل با ذهن آدمی‌ یک پدیدار می‌سازه، و انسان فقط اون پدیدار رو می‌بینه... پدیداری که راهی به حقیقت نداره... بشر معاصر روز به روز داره این پرده پدیداری رو به ذهنش نزدیکتر و از حقیقت دورتر میکنه تا جایی که حقیقت (اگر واقعا باشه) به محاق رفته...»

مخم سوت کشید... لعنتی آخر چطور بحث را به همان جایی رساندی که ... طاقتم طاق شد و چندین بار دیالوگ‌هایی که باید بعد از کلاس میگفتم را مرور کردم.

" سلام! من یکسال و نیمه که دچار یه مشکلاتی شدم ... روی هرکدوم دست میذارم میبینم شما روش کار کردید و تألیف دارید... مرگ، رئالیسم، ذهن و بدن،‌ پاتنم و....

همه را گفتم، لبخند یواشی روی صورتش بود... گفتم به خدا اینایی که میگم مشکلات خودمه، من فلسفه رو میخوام تا مسائلم حل بشه، از اینکه هیچ دست‌آویز مطمئنی به حقیقت ندارم دیوانه میشم! همه چیز برام خالی از معنا شده... حتی دین! مخصوصا دین!" 

گفتم علم را به واقعیت نزدیکتر می‌دانستم تا وقتی که دیدم قطعیت در علم مدرن مُرد!

همه را شنید... می‌دانستم که تحصیلات سنگین حوزوی هم دارد اما صدایم را موقع گفتم کلمه «دین» هیچ پایین نیاوردم!

شروع کرد:

" اگه بهت بگم خدا مُرده ناراحت میشی؟ 

نترس؛ تو داری هزینه ملتفت‌بودن رو میدی... هیچوقت مثل قبل نمیشی ولی میتونی به یه چیز جدید برسی... صبور باش... تا تهش که بری کورسوهای پاسخ رو می‌بینی... اون‌موقع خدای تو واقعی میشه برات، جهان واقعی میشه برات... فقط خسته نشو!

نمیتونم جواب بهت بدم چون جوابی که مناسب تو باشه فقط از فکر خودت برمیاد!

از این شاخه به اون شاخه شدن‌ها طبیعیه... یه‌مدت به رئالیسم علمی چنگ میزنی، پاره میشه... میری سراغ اخلاقیات... بعدش دین... بعدش جامعه. وقتی همه ریسمان‌ها پاره شد میتونی از بقایاش ریسمان خودتو ببافی! بخون و فکر کن...  برو سراغ قاره‌ای‌ها... حرفای خوبی زدن تو این زمینه!
درمورد مرگ هم بعداً بیا با هم حرف بزنیم!"


وقتی از کلاس بیرون آمدم حسی داشتم که پنج سالی بود درونم مرده بود! یکی فهمیده بود دردم کجاست!

آره رفیق؛ درد من و ما، دردِ التفات است؛ باید برای حقیقت بجنگیم حتی اگر حقیقتی وجود نداشته باشد...

پروفایل واتساپ معظم‌له در دهه چهارم زندگی

  • بیگانه

از دیو و دد ملولم

شنبه, ۱۵ مرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۲۷ ب.ظ

من یه آنتی‌سوشال بدبختم و از بس در پرزنت‌کردن خودم ناتوانم که بقیه یکِ خودشون رو هزار جا میزنن و به خلق‌الله قالب میکنن

منم صم بکم می‌شینم زل میزنم به زمین و به عمق لاک تنهایی خودم می‌خزم

انزجار محض، بی‌گانگی مطلق

اه 

  • بیگانه

معنا درگیریِ مزمن

جمعه, ۱۴ مرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۱۵ ق.ظ

با اولین مفهوم دینی که دچار چالش شدم، جهنم بود... نمی‌فهمیدم که چطور برای اموری که انجام می‌دهیم باید تنبیهی از جنس ماده و جهان فیزیکی در نظر گرفته شود؛ البته این ابهام بعدها با شنیدن تعریفی که عین صاد از جهنم ارائه داد برایم حل شد.

بعدتر با مفهوم ثواب مشکل پیدا کردم... یعنی چی که ثواب داره؟ یعنی ارزش عملی که من انجام می‌دهم به پاداشی‌ست که چیزی خارج از آن عمل آن را تعیین میکند؟ نمیدانم ولی باوری که برای خودم ساخته‌ام اینست که ثواب چیزی نیست جز اثر وضعی مطلوبی که آن عملِ درست روی من می‌گذارد و مایه‌ی رشد من می‌شود و همین رشد بهترین پاداش من است، نه اینکه کسی از خارج بخواهد پاداشی برایش در نظر بگیرد! سختی پختن پیتزا با لذت حاصل از خوردنش جبران می‌شود نیازی نیست کسی از بیرون لذتی برایش در نظر بگیرد... چه مثال مسخره‌ای زدم 🤦🏻‍♂️

الان با مفهوم حاجت به مشکل خورده‌ام... تو اگر توانایی و ظرفیت رسیدن به چیزی را داشته باشی به صورت خودکار میرسی و اگر بخواهم دقیق‌تر بگویم میتوانی از موقعیت استفاده تام ببری، اگر نه! خواستنِ صرف بی‌فایده است! نهایت چیزی که از مفهوم «حاجت گرفتن» می‌فهمم این است که بخواهی به تو کمک کنند تا ظرفیت وجودی دستیابی به چیزی را درون خودت ایجاد کنی؛ که این هم باز ان‌قلت دارد!

 

امروز توی فکر بودم، برگشت بهم گفت :

+ «چته؟» 

ـ « دارم به همه چی شک میکنم!»

+ « چه غلطا! مسخره بازی درنیار... مکارم اگر چپ کنه،‌ تو چیزیت نمیشه »

- « :)))) »

 

خلاصه اینکه چه غلطا

نوشته‌هایم را جدی نگیرید، مشتی شطحیات است که می‌پاچد روی کیبورد

 
  • بیگانه

مردی در تبعید ابدی!

چهارشنبه, ۱۲ مرداد ۱۴۰۱، ۰۲:۱۷ ق.ظ

تبعید خودخواسته یا اجباری؟
فرقی ندارد... ما محکومیم به تبعید ابدی! 

تبعید به درون خودمان... و کسی چه می‌داند طعم تبعید به سرزمین تنهایی را؟


 (22mb)Light of the seven

تا انتها گوشش دهید... بی‌ربط نیست به حال و هوای این روزها

  • بیگانه

تمنا

جمعه, ۷ مرداد ۱۴۰۱، ۱۰:۲۳ ب.ظ

مدت‌ها پیش جایی در میان مقالات شمس خوانده بودم که:

« تمنای هرچیز، مژدگانی حق است به حصول آن چیز!»

از تمنای بی‌حاصل خسته شده‌ام... روحم دیگر توان ندارد. واقعا از وقتی به‌یاد دارم هیچوقت چیزی به اندازه یادگرفتن و آموختن برایم لذت‌بخش نبوده... یعنی کلا هیچ چیز جز این برایم لذتی در پی نداشته  تنها سنگرم برای گذراندن روزهای سخت همین امیدم به یادگرفتن چیزهای جدید بوده... از وقتی خودم را شناختم پر بودم از سوال و یادگرفتم از سوالات نترسم!

امروز با علیرضا رفتیم بیرون، از آخرین بازماندگانِ کسانی‌ست که می‌توانم با آن‌ها حرف مشترک داشته باشم. آن زمان که توی مدرسه همه سرشان گرم فیفا ۱۹ و زیدهای مکرمه و قس‌علی‌هذا بود من و او زنگ‌های تفریح را تمام و کمال بر سروکله هم می‌زدیم، تازه دنیای سوفی خوانده بود و میشد درباره یکسری چیزها با او بحث کرد. با هم شروع کردیم به بیشتر خواندن تا دفعات بعدی طرف مقابل را مغلوب کنیم... از منطق شروع کردیم و بعد کلی چیزهای دیگر... او ریاضی می‌خواند و من تجربی... زنگ‌های تفریح بر سر اینکه ما مخلوقیم یا مجعول بر سر هم داد می‌زدیم و طوری میان رئالیسم و نسبی‌گرایی نزاع راه می‌انداختیم که بیا و ببین. از آن روزها چندسالی می‌گذرد... علیرضا حالا برنامه‌نویس ماهری‌ست و پولش از پارو بالا می‌رود... و من هم که... با هم کدنویسی را شروع کرده بودیم ولی طبق معمول مرا ارضا نکرد و رهایش کردم... او ادامه داد!

صبح که زنگ زد اول جوابش را ندادم... نیم ساعت بعد توانستم بر نزاع ذهنی‌ام پیروز شوم و زنگ‌ش بزنم... برای ساعت ۴ قرار گذاشتم؛ همان کافه همیشگی!

۵:۳۰ که از کافه زدیم بیرون حرف‌هایمان درباره زندگی و وقایع روزمره تمام شده بود... برگشت بهم گفت «یه چیزی میگم مسخره‌ام نکن! ولی اگه همه این چیزایی که ما داریم میبینیم و تجربه می‌کنیم یکسری توهم باشه چی؟ اگه تکامل به مغزمون فهمونده باشه که وجود خدا میتونه بقامون رو تضمین کنه و ما هم خداباور شده باشیم چی؟» جرقه‌ انداخته بود درون انبار کاه... از ۵:۳۰ تا ۸:۳۰ یک مسیر ثابت ۵ کیلومتری را ۴بار پیاده گز کردیم و با داد و بیداد از مواضع‌مان دفاع می‌کردیم اما این‌بار در دو جبهه متفاوت نبودیم... هر دو درگیر یک پرسش بودیم با خوانش‌های مختلف... هرکدام‌مان جوری مثال میزدیم که طرف مقابل بهتر بفهمد، من از هوش‌مصنوعی و یادگیری عمیق برایش مثال میزدم که چگونه یک سیستم می‌تواند هربار به صورت خودکار خودش را اصلاح کند... او هم... او از همه چیز مثال میزد :)

بعد از آن سه‌ساعت هرکدام‌مان انگار یک جان به جان‌هایمان اضافه شده بود...من از یکسری بخش‌های مغزم کار کشیدم که تارعنکبوت بسته بودند... او هم از ترس‌هایش گفت و گفت که انقدر شک کرده به همه چیز که دیگر از شک‌کردن نمی‌ترسد و می‌داند بالاخره یک بنیان جدیدی پیدا می‌کند، گفت که نمی‌تواند با هیچکس این چیزها را بگوید... ناسلامتی سید است؛ اولاد پیغمبر را چه به شک!

 

رسیدم خانه و به این فکر می‌کنم چرا دو سال است که از لذت‌بردن محروم شده‌ام... چرا جبر زمانه مرا از چیزی که می‌خواستم دور کرده... زیستن در یک اتمسفر علمی درست و درمان از من دریغ شده... چیزهایی را پاس می‌کنم که نمی‌خواهم... از کسانی طعنه می‌شنوم که تنها هنرشان همراهی با جریانِ اطراف‌شان بوده و به‌همین واسطه وارد دانشگاه‌ها و رشته‌های خفن شده‌اند و منی که همیشه خلاف جریان شنا کردم تا بتوانم... آن لعنتی نگذاشت... نگذاشت آنچه باید میشد بشود! نگذاشت! وسط جلسه کنکور نگذاشت! همانطور که قبل از اردوی مرحله سه المپیاد زیست نگذاشت! چه تضمینی وجود داشت که اگر یکسال می‌ماندم سال بعد می‌گذاشت؟  حالا دیگر مهم نیست!

مهم اینست که تمناهایم به سنگ خورده، هر وقت کسی را می‌بینم که از کاری که می‌کند و چیزی که می‌خواند لذت می‌برد همه وجودم حسرت می‌شود! نه که الان منفعلانه دست روی دست گذاشته باشم...نه! اما هرچه می‌دوم نمی‌شود... انگار تنها چیزی که واقعاً مهم نیست دانش است! مطالعاتی که به درد درس و دانشگاه نخورد برای هیچکس ارزشی ندارد... توی این چند ترم با هیچ‌کس هم‌کلام نشده‌ام... رهایم که می‌کنند می‌چپم داخل کتابخانه و تا کلاس بعدی در احوالات خودم سیر میکنم... انقدر تعامل ندارم که اکثرا فکر می‌کنند هم‌وروردی آنها نیستم و از ترم‌بالایی‌ها هستم :)... خیلی ‌هاشان خوشحال‌اند که در دانشگاه سراسری درس می‌خوانند... من اما در تمام لحظات به این فکر می‌کنم که با عمر رفته چه کنم؟!؟

نمی‌دانم... هیچ نمی‌دانم... فقط می‌دانم که من الان نباید اینجا باشم!

  • بیگانه

معمای خودآگاهی

پنجشنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۱، ۰۱:۴۶ ق.ظ

بیش از یکسال است که این مرض به جانم افتاده... بعد از آن شبی که خواب دیدم و در خواب کسی را در آغوش گرفتم... کسی که می‌دانستم دیگر نیست، کسی که دو سال بود که نبود... توی خواب همان کت مخمل راه راه سرمه‌ای تنش بود و من وقتی در آغوشش گرفتم و دستم را بر کتف‌هایش کشیدم نرمی مخمل و ناهمواری‌های راه راه‌ش را تمام و کمال زیرانگشت‌هایم حس کردم... بیدار که شدم از این رکبی که خورده بودم به شگفت آمدم که اگر مغز این‌قدر خوب و دقیق گول می‌خورد، چه تضمینی وجود دارد تمام تجربیاتی که در -به‌اصطلاح- بیداری کسب می‌کنیم مشتی توهمات حسی و ادراکی نباشد؟ واقعاً از کجا معلوم که ما همان مغزهای درون خمره نباشیم۱؟

یکهو همه چیز برایم از ارزش ساقط شد، محسوسات بی‌اعتبار شدند و خودم را مغزی معلق در فضایی نامتناهی دیدم (البته اگر می‌توانستم بی‌فضایی را، قبل از بیگ بنگ را، تصور کنم حتماً این‌کار را می‌کردم تا به هیچ مطلق برسم)

نمی‌دانم باید به چه چیزی چنگ بزنم. در فلسفه سعی‌ می‌کنند با استفاده از ابزار تفکر، خطای تفکر را برطرف کنند؛ همین که یک سیستم با محدودیت‌های ذاتی‌ای که دارد درصدد برمی‌آید تا ضعف‌هایش را برطرف کند چیز غریبی‌ست... مطالعات مغز هم از همین جنس است. انسانی که مغز دارد می‌خواهد در مورد مغزش مطالعه کند و با شناخت بیشتر آن مرزهایش را گسترش دهد و توانمندتر شود.

من هم در همین دام افتادم، ته ته تهش به همین می‌رسیم اگر یک چیز باشد که واقعا باشد آن منم که می‌اندیشم (Cogito Ergo sum) و فکر نمی‌کنم کسی باشد که مرکز و عامل اصلی تفکر را چیزی جز مغز در نظر بگیرد پس باید خودم را در ورطه جدیدی می‌انداختم... مغز !

این لامذهب تَه ندارد... از هر سمتی که نزدیک‌ش می‌شوم هول‌ناک‌تر است... روان‌شناس‌ها که خیلی زود نسخه‌شان پیچیده می‌شود با آن نگاه احمقانه‌شان... بعد نوبت به فلاسفه ذهن می‌رسد... بعد هم نوبت ریاضی‌دانان و نوروساینتیست‌ها می‌شود که با مدل‌سازی شبکه عصبی و هوش مصنوعی مکانیکی بودن فرآیندهای ادراکی را توی چشم‌مان کنند که «ببین هیچی بیشتر از یه سامانه بیولوژیکی که از میلیاردها سلول تشکیل شده نیستی!»... نمی‌فهمم‌شان... دوست‌شان دارم اما توی کت‌ام نمی‌رود این حرف‌ها.

یک زمان امیدم به فلاسفه اسلامی بود تا نجاتم دهند که آن‌ها هم با مباحث عقیم و خالی از تجربه‌ای که درباره نفس طرح کرده‌اند،‌ ناامیدم کردند (اصلا نفس چیست؟ کسی هست که بتواند وجوبِ وجودِ نفس را به من بفهماند؟ )

حالا می‌خواهم شروع جدیدی داشته باشم... این‌بار از ریاضیات و فیزیک و روان‌شناسی و نورولوژی شروع نمی‌کنم.... می‌خواهم مستقیم بروم سراغ فلسفه ذهن... هیچ تضمینی وجود ندارد که در انتها دست از پا درازتر برنگردم؛ اما هرچه باشد از نشستن باطل بهتر است! این‌بار نه از شیخ الرئیس و صدرالمتألهین،‌ که از پاتنم و دکارت و چالمرز و چامسکی شروع می‌کنم.

دروغ چرا؟ برایم روشن است که این تردید آخرش هم نه با مطالعه که با شهود به یقین بدل می‌شود... شاید می‌خواهم با فرار به‌سمت مطالعه از زیر دشواری‌های مسیر سلوک و شهود شانه خالی کنم... نمی‌دانم!

 


۱ـ تا کنون از خواندن چند آزمایش ذهنی به وجد آمده‌ام و هربار که در آن‌ها عمیق‌شوم مثل بار اول ذوق می‌کنم... یکی همین «مغز درون خمره» از جناب مستطاب هیلاری پاتنم (اعلی الله مقامه الشریف)، دیگری گربه‌ی حضرت آقای اروین شرودینگر و بعد هم هتل هیلبرت!

  • بیگانه

چرا بی‌گانه؟

دوشنبه, ۳ مرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۵۸ ق.ظ

آدم‌ها معمولاً یک حس غالب دارند. یکی اغلب شاد است، دیگری غم و افسردگی را بیشتر تجربه می‌کند... یکی خشم را و دیگری شهوت و عشق را ...

حس غالب در من اما «بی‌گانگی»ست... توضیح‌ش سخت است... این‌که حس کنی به هیچ‌چیز و هیچ‌جا تعلق نداری... اینکه حس کنی هرررررچه در عالم است هیچ ربطی به تو و وجود تو ندارد و تو یک وجودِ مفرد در این عالمی که هیچ راهی برای ارتباط با چیز یا کس دیگر نداری و کلا دو جهان وجود دارد، یکی اینی که درون تو جریان دارد و دیگری هرچیزی که «تو» نیست!

این بیگانگی خودش را در موقعیت‌های مختلفی نشان می‌دهد... وقتی همه وسط عروسی خوش‌حالند و تو به این فکر میکنی که چرا باید جفت‌شدن دو نفر تو را خوشحال کند، حتی چرا باید خوش‌بختی فرد دیگری در تو فرح ایجاد کند؟ (این ماجرا البته در غم‌ها صدق نمی‌کند و نامبرده در تمام غم‌ها و رنج‌ها تا سرحد مرگ با بقیه هم‌ذات‌پنداری می‌کند)... یا مثلا وقتی بعد از یکسال کار کردن یک لپتاپ نو می‌خری خوشحال نمی‌شوی... تنها رنج کمتری در هنگام استفاده از آن متحمل می‌شوی و این نهایت پاداشی‌ست که می‌بری! وقتی طبق عادت از تو می‌پرسند که «خوبی؟» تو از سر عادت نمی‌گویی که آره/ممنون/خداروشکر/ خوبم و... و وقتی به این فکر میکنی که آیا واقعا خوب هستی یا نه که با دقت جواب طرف مقابلت را بدهی متهم می‌شوی به جنون... وقتی به آنچه دیگران توجه می‌کنند اهمیتی نمی‌دهی و وقتی به چیزهایی دقت می‌کنی که هیچ اهمیتی برای دیگران ندارد... در تمام این زمان‌ها حس میکنی که با این دنیا و با آدم‌ها بی‌گانه‌ای! هیچ انس و الفتی بین خودت و بقیه حس نمیکنی!

آلبر کامو رمانی دارد به نام «بی‌گانه»... داستان مردی‌ست به نام مورسو که به‌خاطر توجه نکردن به رسومات و قراردادهای اجتماعی محکوم ‌می‌شود به بیگانه بودن و حکم اعدامش صادر می‌شود!... جامعه هم چنین است اگر عضو خوبی برایش نباشی حکم اخراج و بعد اعدامت را صادر می‌کند.

از دیگر مولفه‌های بی‌گانگی اینست که وجودت با چیزی به نام قاعده و قانون و امر بدیهی غریبه می‌شود... با شنیدن بدیهیات کهیر میزنی و سعی میکنی از هرچیزی کلیشه زدایی کنی و با بازتعبیر استعاره‌ها آن‌ها را از آن خود کنی... نمیدانم می‌فهمید چه میگویم... اینهم از دیگر مشخصات غریبگی‌ست همین‌که اغلب اصل حرفت را کسی نمی‌فهمد.

اسم اینجا قرارنبود بیگانه باشد... چیز دیگری بود... اما هیچ واژه‌ای بیش از این توان وصف حال و روزم را ندارد.

 

پ‌ن: میزان انر‌ژی‌ای که برای عادی بودن در میان جماعت صرف می‌کنم به‌قدری‌ست که با یکروز میان جمع بودن به قدر یک هفته فرسوده می‌شوم!

  • بیگانه

در راه مانده

شنبه, ۱ مرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۰۷ ب.ظ

هوففففف... پسر چه ۴۸ ساعت عجیبی بود!!!

  • بیگانه