بی‌گانه

حدیث نفس‌های یک فقره ذهنِ مستعدِ به‌غایت متشتت

بی‌گانه

حدیث نفس‌های یک فقره ذهنِ مستعدِ به‌غایت متشتت

بی‌گانگی شده‌ست ز عالم مراد ما
یادش بخیر هر که نیفتد به یاد ما!

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
آخرین مطالب

۱۱ مطلب با موضوع «شطح» ثبت شده است

دی‌دار

چهارشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۲:۳۹ ق.ظ

پسِ چندین ماه دوری و فراق/غ

دی‌شب مجدد توی آینه خودش را نشانم داد

زل زد توی چشم‌هایم و یادم آورد که با قوت همان‌جا نشسته و هم‌چنان بر عهدی که  بسته استوار است!

قسم‌خورده تا فرانکنشتاین‌وار نفسِ راحتی نکشد و از پای ننشیند تا روزی که شکستن و نا-بود شدنم را ببیند...

نمی‌دانم این دیدار به واقع محقق شده یا اینکه از عوارض ساعت‌ها  بی‌خوابی ممتد و گرسنگی و خون‌بازیِ مفصل امشب است

من دیدمش! پس وجود دارد...

منِ آینه‌ییِ ام همانجاست
هنوز

و کاش چوب جادوی هرماینی را داشتم و ذکر شریفه‌ی obliviate را

نیست می‌شدم و نیست می‌ماندم... چونان که گویی هرگز هست نبوده‌ام

اصلا گیرم که «بیگانگی‌ شده‌ست ز عالم مرادِ ما»

و «یادش بخیر هرکه نیفتد به یادِ ما»

اما

از که بگریزم؟

از خود؟
ای محال!

  • بیگانه

۲۵ روز و هم‌چنان پراکنده

سه شنبه, ۱۰ بهمن ۱۴۰۲، ۰۲:۰۴ ق.ظ

- سکانسی در سه‌گانه بتمن نولان هست که نقداً به نام Why do we fall شناخته می‌شود و نام قطعه موسیقی‌ِ متنِ مربوطه‌اش نیز همین است. جایی که بروس وین -بتمن- خردسال داخل چاه افتاده و پدرش با طناب برای نجاتِ او می‌آید و این پرسش را مطرح می‌کند که Why do we fall؟ پرسشِ به‌جا و قابل تاملی‌ست اما پرسیدنش جایی معنا دارد که نگاهی به بالا داشته باشی و دستی به سویت دراز شده باشد. آنگاه تازه متوجه سقوط می‌شوی و از خودت می‌پرسی «چه‌شد که داخل چاه افتادم؟»

 

-پس از سه روز پیامم را جواب داد که «تنهایی خوب‌ و مغتنم است اما مراقب دو نکته باشید، یکی اینکه در خورد و خوراک سهل‌انگاری نکنید که آفاتش بعدها نمایان می‌شود و دیگر اینکه مراقب باشید تنهایی عامل هجوم خواطر و افکار پریشان و مضر نشود. اگر این طور شد تنهایی فیزیکی را حتما ترک کنید»... دیر بود برای این حرف‌ها! پاسخش دادم «هر دو موردی که ذکر کردید مبتلا به است». دیگر حرفی نزدیم

 

-چند ساعت پیش که مشغول ترسیم نقشه‌‌ی اعصاب کرانیال و اتصالات‌شان بودم؛ دوباره پس از ماه‌ها شیرفلکه رگ‌م ترکید و سیلِ خون جاری شد. نیم ساعتی طول کشید تا بندش بیاورم، هرچه کردم افاقه نکرد و از یک جا به بعد دیگر نای انجام اقدام جدیدی نداشتم. دلم برای بوی خون تنگ شده بود، یک ترشی و گرمیِ تو‌أمان دارد که ترکیب غریبی‌ست. اما حالا گویی کاسه‌ی سرم محلِ رزمِ گلّه‌ای گوزن با گروهی از گرازهاست که برای فرار خودشان را به شقیقه‌هایم می‌کوبند و هر بار پای‌شان روی دکمه‌ی تِرن آفِ قوه‌ی باصره‌ام می‌رود و برای چند ثانیه همه‌جا سیاه می‌شود. سرم ذُق ذُق می‌کند و پایم گِز گِز.

 

- امروز موفق شدم مجدد داخل اسپاتیفای لاگین کنم. استثنائاً دِیلی‌میکسِ جالبی داشت... کمی داخلش گشتم و گس وات؟ اکانتِ عالی‌جناب حسینِ علی‌زاده در اسپاتیفای نسخه اصلی و کامل موسیقی متن «در چشم باد» را منتشر کرده بود در ۲۳ قطعه! حماسه و غم و فراغ و عشق همه یک‌جا جمع‌اند... تحفه‌ی نابی‌ست.

 

-یکی از اسباب غفلت و تسلی برایم هم‌چنان طرح زدن و فیگور کشیدن است... وسط یکی از همین‌ها توجهم رفت به این سمت که انگاری هرکداممان به دنبال یکی از اعضای بدن می‌گردیم؛ و در اینجا شاید عضوی که خودمان بیش از همه در اختیارش داریم و برای دیگران بذل‌اش می‌کنیم.  یکی شانه می‌خواهد برای گریستن، یکی دست می‌خواهد برای یاری‌شدن، یکی گوش می‌خواهد برای شنیده‌شدن و یکی دل می‌خواهد برای دوست‌داشته شدن! شاید واقعاً آنچه خود داریم را ز بیگانه تمنا می‌کنیم -حالا اگر فروید بود همین را نظریه می‌کرد- اما بعد هرچه فکر کردم نفهمیدم من به دنبال چه ام؟ همه را می‌خواهم  و همزمان همه‌شان را نفی می‌کنم. چه مرضی‌ست نمی‌دانم. اما جدیداً از این حجم از ایگنورشدن توسط عالم و آدم خُلق‌ام تنگ می‌شود... مخصوصاً وقتی عرضِ نیاز کرده‌ باشم.

  • بیگانه

یک مشت شطحِ پراکنده

چهارشنبه, ۱۳ دی ۱۴۰۲، ۰۲:۱۵ ق.ظ

دی‌شب ساعت ۳ به زور خوابیدم، مچاله بودم و مغموم
شش و نیم صبح پس از دو سیکل خواب بی‌دار شدم -شود آیا روزی چو منصور، بر دار شوم؟-
هوا تاریک بود، دلم تنگ بود. بی‌مقدمه قامت بستم به نماز. باید مسکن و آنتی‌بیوتیک می‌خوردم، بخیه‌ها هنوز درد دارند. معده‌ام می‌سوخت؛ یخچال را ورانداز کردم، توی شیرجوشِ سرمه‌ای دو نیمه بلالِ آب‌پز شده‌ی سرد مانده بود. جویدم‌شان. معده‌ام از فرط تعجب کف کرده بود که این‌‌وقت صبح چه وقتِ خوردن چنین چیزی‌ست؟ قرص‌ها را بالا انداختم. کوله‌ام را، صمیمی‌ترین و بی‌مزد و منت‌ترین یار و همراهم را، برداشتم و زدم بیرون به قصدِ بی‌آرتی.
بعد هم مترو و سرویس و بالاخره دانشگاه. هوا غبارِ آلودگی داشت همه چیز کدر بود و رنگ و رو رفته. زمستانِ اخوان را زیر لب زمزمه می‌کردم. بعد از کلاس اول سعید خفت‌م کرد. کمی تخدیرِ فلسفی ناب به بدن زدیم و از هگل و مارکس و کریپکی و فوئرباخ صحبت کردیم و اینکه روزی باید با تقویت توانش زبان پارسی و زنده‌نگاه‌داشتن میراث ادیب سلطانی زبان‌مان را قوام ببخشیم تا آبستنِ اندیشه‌های ناب شود. شکلاتِ داغ نوشیدیم و قدم زدیم. تخدیر که تمام شد برگشتم سر کلاس. یک‌ساعت ملالِ ناب و بعد تمام!
برگشتنی علی‌رضا را دیدم... کمی گپ و گفتِ سرپایی. فهمید خوش نیستم، به جای خاصی‌ش نگرفت که خب مهم نیست. برگشتم مترو. در تنازع بر سر صندلی‌های واگن شرکت کردم و برنده شدم. سرم سنگین بود و شقیقه‌هایم نبض داشت. کوله را گذاشتم روی پاهایم و رویش ولو شدم. چشمم را باز کردم، دیدم موعد تعویض خط رسیده. عوضش کردم و رفتم سرِ حلقه‌ی خوانش و بازآفرینی لیلی و مجنون. راسش هیچ با مجنون احساس قرابت نمی‌کنم. چرا؟ شاید چون به‌گمانم درکی از عشق ندارم و از این طریق و از باب مواجهه با متنِ نظامی و فضای نابی که خلق کرده می‌خواهم حداقلی از احساس نزدیکی را در خودم ایجاد کنم. برای منی که عشق -به معنای مصطلح‌ش- را غالباً یک سوءبرداشت و چیزی از جنس توهم و بازنمایی می‌دانم؛ خیلی بعید است که به سادگی فاعل یا مفعولِ چنان موقعیت خالص و غلیظی قرار بگیرم و خب این رنجِ مدام برخی اوقات به شک‌م می‌اندازد که من واقعاً چطور موجودی هستم؟من فرانکنشتاین‌ام یا موجودِ هیولاوَشِ مخلوق‌ش؟ به گمانم هر جفتش!
تمام که شد رفتم سرِ یک کلاسِ دیگر. ذرت‌هایی که صبح خورده بودم هضم و جذب شده و تا آخرین واحدهای نشاسته‌اش هم مصرف شده بود. و من باز می‌دویدم به نیتِ نرسیدن. ساعت ۸ قصدِ منزل کردم و اوه پسر! چقدر همه‌جا شلوغ بود. کلی مسیر را پیاده گز کردم به دنبال چند شاخه مریم برای مادر و دستِ آخر به بهای گزافی سه‌شاخه مریم زدم زیربغلم و ساعت ۱۰ شب رسیدم خانه.
حالا که این متن را می‌نویسم ساعت ۲ بامداد را رد کرده و از فرط خستگی و پوچی، خواب نمی‌بردم.
از تماس‌ها و کنش‌های کاری خسته و بی‌زارم؛ اما خب زندگی باید بچرخد... مگه نه؟ و زندگی می‌آید و می‌گذرد. این ماییم که هزینه می‌دهیم و ماییم که انتخاب می‌کنیم. سناریوی انتخاب اصلا نسخه‌ی آرامش‌بخش‌تری از عالم نیست! سنگینیِ گردن‌گرفتنِ همه‌ی پیش‌آمدها و جُستن‌ ریشه‌های تک‌تک‌شان در خود به قدری صعب و جان‌کاه است که گاهی فکر می‌کنم جبرگرایی بهترین پاک‌کن برای پاک‌کردنِ دشوارترین صورت مسئله‌ی دنیاست...

 

  • بیگانه

ما چرا می‌میریم؟

سه شنبه, ۳۰ آبان ۱۴۰۲، ۱۲:۵۵ ق.ظ

بَراهیمیِ نازنین -که حقاً جهانی‌ست بنشسته در گوشه‌ای- امروز خاطره‌ای نقل کرد که باری یک بیمار سرطانی که همه‌ی پزشک‌ها جوابش کرده بودند و گفته بودند نهایت دو ماه می‌ماند را می‌برند پیش یک پزشک حاذق و کهنسال که حکم دهد. پزشک می‌گوید که برمبنای دانشِ پزشکی‌ِ من این جوان چندماهی بیشتر ماندنی نیست... اما

اینجا حرف سترگی زد... از قول پزشک گفت: «انسان بیمار می‌شود و بهبود می‌یابد یا بهبود نمی‌یابد و همچنین انسان می‌میرد؛ و این دو گزاره هیچ ارتباطی با یکدیگر ندارند»

خشکم زد... دیگر صدایش را نشنیدم... تهی شدم

مرگ، آن معلولِ بی‌علت!

آن غایتِ هستی

آن صلحِ ابدی

به راستی علتِ مرگ چیست؟ یقیناً تصادف و بیماری و ... نمی‌تواند علت باشد.

شاید مضحک بنظر برسد

اما فکر می‌کنم علتِ اصلیِ مرگ، تولد است!

تا امروز صبح مدام از خودم می‌پرسیدم «من چرا نمی‌میرم؟»
اما حالا به آن لحظه‌ی موعود فکر می‌کنم و از خودم می‌پرسم

«من چرا می‌میرم؟»

 

 

  • بیگانه

وحدت وجود

يكشنبه, ۳۰ بهمن ۱۴۰۱، ۰۳:۳۹ ق.ظ


منبر پیش از روضه:

پیش‌تر نوشته بودم که بدن‌مندی در انسان امر عجیبی‌ست.
در مسائلی از ادراک گرفته تا احساسات دخالت می‌کند و جوری در کنترل‌کردن‌شان مزاحم ذهن می‌شود که غیرقابل باور است. این بدن! ناگهان همه معادله‌ها را تا سطح فیزیکالیسم تقلیل می‌دهد و نمی‌توانی انکارش کنی و این امر برای هرکسی که سودای تجرد و اختیار مطلق در سر داشته باشد آزاردهنده است.

یک روز دوتا ماهی باهم در اقیانوسی شنا می‌کردند که سر راه‌شان خوردند به یک ماهی پیرتر که داشت از آنور می‌آمد و برایشان سرتکان داد و گفت :«صبح بخیر بچه‌ها! امروز آب چطوره؟» بعد دوتاماهی جوان کمی دیگر شنا کردند تا آخرش یکی‌شان به آن یکی نگاه کرد و گفت «آب دیگه چه کوفتیه؟»
حکایت نسبت میان ما و بدن‌مان هم شبیه به چنین چیزی شده… غالب ما چنان دربندش هستیم و به این حبس عادت کرده‌ایم که متوجه نفش‌آفرینی‌اش نمی‌شویم.


 روضه:

چندصباحی‌ست که رابطه روح و جسمم هم‌آهنگ شده البت با تقدم روح!
روح‌م که خسته و فرسوده می‌شود، همان موقع درد در اندام‌هایم می‌پیچد
ذهنم که درگیر و پراکنده می‌شود، خون از دماغم سرازیر می‌شود
احساس ضعف و ناتوانی که می‌کنم به خس خس می‌افتم

ذهنم از دیشب تا حالا خیلی به‌هم ریخته و مشوش است
تراوشات اولیه خودشان را در خواب‌های بی‌سروته نمایان کردند
برای رهایی از شر کابوس‌ها و نشخوارها خانه را ترک کردم
موقع برگشت… در ایستگاه متروی انقلاب خون‌دماغ شدم.
توی مترو هرکس میدید که خون از صورت و دستانم سرازیر است رویش را می‌کرد آن‌طرفی؛ به هرکس رو می‌انداختم که آیا دستمال کاغذی دارد؟ یا رو برمی‌گرداند یا اینکه بدون وارسی جیب‌هایش می‌گفت ببخشید ندارم! ناامیدتر شدم از گونه‌ی بشر !
یک تکه دستمال بزرگ چپانده بودم توی سوراخ دماغم که خون بیش از این کف قطار را فرش نکند... فایده چندانی نداشت، همه آن خون‌ها از گلویم سُرخورد و رفت پایین و جایی بین حلق و مری لخته شد
به ایستگاهِ نزدیک خانه که رسیدم دستمال را از بینی‌ام خارج کردم، همراهِ دستمال خونِ لخته شده هم خارج شد و باز روز از نو روزی از نو!
تا به خانه برسم چندین بار مجبور شدم بایستم و لخته‌های بزرگ خون را از حلقم خارج کنم.
رسیدم خانه! تنها و خالی! کل دستشویی بوی خون می‌دهد (درحقیقت بوی آهنِ اکسید شده‌ی موجود در هموگلوبین‌های عزیزم است) هنوز هم کامل بند نیامده، دراز که می‌کشم لخته‌ها راه نفسم را می‌بندند.

وقتی اراده می‌کنم دست و پایم را تکان بدهم حس‌م شبیه موقع‌هایی‌ست که خردسال بودم و عصرهای گرم تابستان توی حیاط مامانبزرگ اینا مسئول باز و بسته‌کردن شیر آب برای آب‌پاشی باغچه‌ها می‌شدم. وقتی شیر آب را باز می‌کردم تا لحظه خروج آب از شلنگ، کل مسیرِ طی شده توسط آب را می‌پاییدم
الانم همین است… وقتی اراده می‌کنم به حرکت، کل مسیر پالس عصبی ارسال شده را تا مقصدِ ماهیچه‌ها دنبال می‌کنم، بس که کند است و بی‌رمق.

 

دعای آخر مجلس:

از این وضعیت سرخوشم
چرا؟
چون هارمونی و هماهنگی ذاتاً لذت بخش است
و چه چیزی زیباتر از هم‌آهنگی جسم و جان؟
تو گویی هردوی‌شان به یک مرض مبتلایند و با هم به وحدت رسیده‌اند

 

  • بیگانه

رُستنی‌ها کم نیست!

شنبه, ۲ مهر ۱۴۰۱، ۰۴:۴۹ ب.ظ

دیشب‌اش رسیده بودم تهران؛ خسته و کوفته بلند شدم شال و کلاه کردم و راه افتادم…

از خیابان ولیعصر به سمت شمال که راه افتادم جمعیت زیاد شد، یک عده شعار می‌دادند، یک عده می‌دویدند و یک عده مثل من آسه آسه می‌رفتند و نگاه می‌کردند… دروغ چرا من هم دلم پر بود از این همه بی‌داد و از این‌همه تمامیت‌خواهی!!! بد هم پر بود.

رسیدم سر بزرگمهر که صدای سه شلیک متوالی جمعیت را ترساند و متفرق کرد، من اما طبق معمول ایستاده بودم و پوکرفیس‌وار نگاه می‌کردم تا اینکه درست افتاد جلوی پایم… چشمتان روز بد نبیند که چشمانم تا منتهی‌الیه مغزم شروع کرد به سوختن اشک پشت اشک، ملکول‌های اکسیژن بدل شده بودند به خار و مجاری تنفسی‌ام را تا پایین خراش می‌دادند. پسرهایی که روی موتور بودند از شدت سوزش چشم خوردند به درخت، همه سیگار پشت سیگار، ظاهراً دود سیگار دوای سوزش‌های اشک‌آور است… یکی‌شان آمد جلو، روسری نداشت، اولش ترسید که لباس شخصی باشم اما وقتی دقت کرد دید به هیچ‌جایم نمی‌خورد. برگشت گفت «میخوای دود بدم به صورتت چشات وا شه؟» به چند دلیل مجبور شدم دستش را رد کنم و با سوزش‌ها بسازم، سوزش‌هایی که تا ساعت دو نیمه شب ادامه داشت…

نمی‌دانم به کدام سمت دویدم که از دود اشک‌آور در امان بمانم، وقتی کمی دور شدم ماسکم را دادم پایین تا کمی نفس بکشم که یکی از پشتم داد زد، ماسکتو بده بالا فیلمتو نگیرن! دادم بالا و روی پله یکی از ساختمان‌های اطراف نشستم ببینم دقیقا باید چه غلطی بخورم این وسط …که دیدم لشگر برادران جان برکف با باتوم‌نوازی‌هایشان در حال نزدیک شدن هستند، هر که دم دست بود را چنان می‌زدند که انگار خون پدرشان را ریخته است، بلند شدم لات‌بازی دربیاورم که دیدم نه‌خیر! این تو بمیری از آن تو بمیری‌ها نیست. وارد خیابان کناری شدم که دیدم انتهاش دود بلند است و مردمْ مرگ‌بر گویان به سمت من می‌آیند. از پشت سرم نیروهای گارد و از روبرو جماعت… یک نمای لانگ‌شات آرماگدونی… خلاصه که به هر زحمتی بود یک جور خودم را رساندم سمت میدان ولیعصر اما اوضاع بدتر شده بود. ماشین کف‌پاش، تیرهای پینت‌بال، ساچمه‌ای و اشک آور!

من که جان سالم به در بردم و خیالی نیست… اما این رسم برخورد با مردم نیست عالی‌جنابان! خشونت را تئوریزه نکنید! من با آنهایی که اموال تخریب می‌کنند و پرچم پایین می‌آورد هیچ نسبتی ندارم و اصلاً گور پدرشان که به این پرچم مقدس بی‌احترامی می‌کنند؛ اما جماعت غالبی که من دیدم از این قماش نبودند… مردم بودند! مردمی که ماسک و آب به رایگان پخش می‌کردند تا اثر اشک‌آورها را کم کنند. این‌بار هم سرکوب می‌کنید و به اقتدارِ سخت‌تان می‌نازید و فنر را فشرده‌تر می‌کنید تا با اندک تحریک بعدی تندتر و خشن‌تر پرتاب شود… انقدر سردی و سیاهی حق ما نیست!!!

دهانت را می‌بویند مبادا گفته باشی هر آن‌چیزی را که به مذاق‌شان خوش نیاید!

  • بیگانه

لونا

يكشنبه, ۲۰ شهریور ۱۴۰۱، ۰۱:۰۲ ق.ظ

حوالی سال ۸۸ بود و طفلکی بیش نبودم که در ماه رمضان سریال «نردبام آسمان» به کارگردانی محمد حسین لطیفی از تلویزیون پخش می‌شد. سریال روایتگر داستان زندگی غیا‌ث الدین جمشید کاشانی، ریاضیدان و منجم ایرانی بود که نقش اصلی را وحید جلیلوند با آن صدای مخملی و با جذبه بازی می‌کرد. نمی‌دانم چرا اما از همان موقع خودم را جای او تصور می‌کردم... انقدری دوستش داشتم که پدرم تا مدت‌ها مرا منجم‌باشی صدا می‌کرد...

این علاقه ماند و ماند تا سال کنکور... صمیمی‌ترین رفقایم شده بودند اجرام سماوی و تنها تفریحم رصد آسمان بود... از همان پشت‌بام خانه مان که غرق آلودگی نوری و کثیفی هوا بود. با دوربین دوچشمی قدیمی‌ام که یادگار اولین سفر دایی به چین بود دنبال اجرام مختلف می‌گشتم. یادم می‌آید اولین بار که خودم سحابی جبار را پیدا کردم، نمیدانستم چیست. فقط یک توده غبار می‌دیدم که در مرکزش چیزی می‌درخشد. از حجم ذوق داد زدم و حس گالیله‌ای را داشتم که تازه اقمار مشتری را دیده است. دو شب یکبار برنامه همین بود... نظارت بر خدایگان نشسته بر صور فلکی!

در این رفت و آمدها مهر یکی‌شان عجیب به دلم نشست! ماه!!! این تکه پنیر خاکستری رنگ... از همان شب اول ماه قمری که به زور چسبیده به افق و تحت سیطره نور خورشید دیده می‌شود تا شب چهاردم که ۹۹ درصدش تکمیل می‌شود و بازار بقیه دیدنی‌های آسمان را کساد می‌کند. بارها به خاطر دید زدن ماه وسط خیابان کم بوده زیر ماشین‌ها بروم و خلاص... فکر کنم ماه برای من و گرگینه‌ها انقدر نقش پررنگ و مهمی داشته باشد - بجز مراجع تقلید شیعه -

چشمم را می‌بستم و خودم را تصور می‌کردم که خیلی سست و رها رویش گام برمی‌دارم و در حالیکه ردپایم برای همیشه رویش باقی می‌ماند با صدایی سرشار از غرور و افتخار به زمین مخابره می‌کنم:

"That's one small step for a man,

one giant leap for mankind!" 


کار به جایی رسیده بود که دو هفته تمام هر شب به مدت بیست دقیقه به ماه خیره‌ می‌شدم و آنچه را که می‌دیدم اسکچ می‌زدم.... بعدها فهمیدم این مرضی‌ست که فرنگی‌ها Selenophilia می‌خوانندش.
امروز موضوع کلاس «ژورنالیسم فضایی» جناب ماه بود و پوریا ناظمی با ذوق و شوق داشت ابعاد مختلف این جرم عجیب را می‌شکافت و می‌گفت که نسبت جرم ماهِ ما به جرم زمین انقدری زیاد است که تاکنون هیچ قمری برای هیچ سیاره‌ای با این نسبت رویت نشده . پرت شدم به آن دوران و دیدم که من از آن زمان تا حالا خیلی تغییر کرده‌ام و صد صفت گردیده‌ام اما ماه هنوز همان ماه است و همانطور دل‌‌بری می‌کند!

 

پ‌ن: روی کلاه همکار خوبم نیل آرمسترانگ در عکس زوم کنید تا مرا ببینید :)

 
  • بیگانه

Collapse

يكشنبه, ۶ شهریور ۱۴۰۱، ۰۲:۰۰ ق.ظ

توی ماسک که نفس می‌کشی هوا دم‌ می‌کشد و چسبناک می‌شود.

در برزخ میان دو آهنگ صدا به گوشم خورد «ایستگاه بعد تئاتر شهر، مسافرین محترمی که قصد ادامه مسیر به سمت ایستگاه....» خداروشکر قطعه بعدی پلی شد. آخرین بار کی صدای خیابان را شنیدم؟ نمی‌دانم! باد کولرگازی بی‌روح و خشک مترو درست می‌خورد توی سرم و قطار کیپ تا کیپ پر آدم بود. از حجم فشار جمعیت کوله را از دوشم روی زمین گذاشته بودم و با پاهایم سفت چسبیده‌ بودمش. 

کم کم از گرما و رطوبت درون ماسک دچار تهوع شدم؛ برای لحظاتی ماسک را کنار زدم که نفسی تازه کنم، به محض ورود هوای خشک و سرد به ریه‌هایم سرم گیج رفت و تهوع‌ام تشدید شد... یکی از درون به شقیقه‌هایم لگد می‌زد.

همه‌جارو به سیاهی ‌رفت... دیگر جایی را نمی‌دیدم... سید خلیل توی گوشم می‌خواند «به تابوتی از چوب تاک‌م کنید/ به راه خرابات خاکم کنید»۱... صدایش دور و دورتر شد و جایش را به صدا سوتی شدید و خراش‌دهنده داد... حالا نه می‌دیدم،‌ نه می‌شنیدم!

پاهایم سست شد، با خودم فکر می‌کردم که اگر اینجا و در این ازدحام بیفتم زمین، زیر دست و پا له می‌شوم... قطار رسید به ایستگاه بعد و به هر زوری که بود کیفم را از روی زمین برداشتم و جسم‌م را به سیل جمعیت سپردم تا مرا بیرون ببرند... خودم را پرت کردم روی صندلی کنار سکو و دیگر چیزی خاطرم نیست.

نیم ساعت بعد چشم باز کردم، روی همان صندلی بودم و سیدخلیل هنوز داشت می‌خواند «تو خود حافظا سر زمستی متاب/ که سلطان نخواهد خراج از خراب»


۱. بعدها از سیدخلیل عالی‌نژاد بیش‌تر خواهم نوشت...

  • بیگانه

اصول کافی

يكشنبه, ۳۰ مرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۵۶ ق.ظ

اونی که ساعت یک نصف شب قهوه میخوره چیه؟
آفرین؛ یه روانیه که فکر می‌کنه اگر بخوابه نعمت شب رو برای کارکردن از دست داده و هربار که می‌خوابه عذاب وجدان می‌گیره :)))

  • بیگانه

التفات

دوشنبه, ۲۴ مرداد ۱۴۰۱، ۰۷:۳۷ ب.ظ

گفت:« اتاقکی را تصور کنید که انسانی در مرکزش قرارگرفته. از زمین و سقف و دیوارها ریسمان‌هایی به انسان متصل است که برآیند نیروی این ریسمان‌ها او را در مرکز اتاق نگاه داشته. حالا هر ریسمان‌ را یکی از چیزهایی تصور کنید که روی انسان اعمال قدرت می‌کنند. سیاست، جامعه، دین، خدا، خانواده، درونیات، غرایض و ... . هنگامیکه این انسانِ معلق نسبت به هرکدام از این ریسمان‌های اعمال قدرت، التفات پیدا می‌کند آن ریسمان شل‌تر می‌شود و انسان در نقطه‌‌ی تاز‌ه‌ای از فضا قرار می‌گیرد.وقتی به چیزی التفات پیدا می‌کنیم دیگر نمیتوانیم مانند لحظات پیشا التفات با آن مواجهه داشته باشیم و نسبت به آن چیز دچار لکنت می‌شویم... مثال معروف هایدگر که وقتی نجار نسبت به چکش و قواعد فیزیکی حاکم بر ضربات التفات پیدا می‌کند دیگر نمیتواند مثل قبل میخ را درون تخته بکوبد و در اولین ضربه‌ی پساالتفاتی دستش را مورد عنایت قرار می‌دهد. به‌هنگام التفات دو راه پیش‌روی آدم قرار می‌گیرد، یکی انکار و ادامه دادن به همان زندگی جاهلانه سابق و دیگری حرکت در اتاق تاریک برای پیداکردن رهیافتی تازه؛ وقتی انسان برای حل این لکنت تلاش کند،‌ به هر نتیجه‌ای که برسد، کار زاینده انجام داده!»

مقدمه بحث را اینطور ایراد کرد... همه وجودم گوش شده بود... انگار در انتهای منافذ روی پوستم پرده شنوایی کاشته بودند. ادامه داد:« انسان سنتی فکر میکرد که با کمک منطق ارسطویی میشه استنباط کرد که جهان ذهنی ما با جهان واقعی هم‌خوانی داره. اما انسان مدرن میدونه یه حقیقتی هست که در تعامل با ذهن آدمی‌ یک پدیدار می‌سازه، و انسان فقط اون پدیدار رو می‌بینه... پدیداری که راهی به حقیقت نداره... بشر معاصر روز به روز داره این پرده پدیداری رو به ذهنش نزدیکتر و از حقیقت دورتر میکنه تا جایی که حقیقت (اگر واقعا باشه) به محاق رفته...»

مخم سوت کشید... لعنتی آخر چطور بحث را به همان جایی رساندی که ... طاقتم طاق شد و چندین بار دیالوگ‌هایی که باید بعد از کلاس میگفتم را مرور کردم.

" سلام! من یکسال و نیمه که دچار یه مشکلاتی شدم ... روی هرکدوم دست میذارم میبینم شما روش کار کردید و تألیف دارید... مرگ، رئالیسم، ذهن و بدن،‌ پاتنم و....

همه را گفتم، لبخند یواشی روی صورتش بود... گفتم به خدا اینایی که میگم مشکلات خودمه، من فلسفه رو میخوام تا مسائلم حل بشه، از اینکه هیچ دست‌آویز مطمئنی به حقیقت ندارم دیوانه میشم! همه چیز برام خالی از معنا شده... حتی دین! مخصوصا دین!" 

گفتم علم را به واقعیت نزدیکتر می‌دانستم تا وقتی که دیدم قطعیت در علم مدرن مُرد!

همه را شنید... می‌دانستم که تحصیلات سنگین حوزوی هم دارد اما صدایم را موقع گفتم کلمه «دین» هیچ پایین نیاوردم!

شروع کرد:

" اگه بهت بگم خدا مُرده ناراحت میشی؟ 

نترس؛ تو داری هزینه ملتفت‌بودن رو میدی... هیچوقت مثل قبل نمیشی ولی میتونی به یه چیز جدید برسی... صبور باش... تا تهش که بری کورسوهای پاسخ رو می‌بینی... اون‌موقع خدای تو واقعی میشه برات، جهان واقعی میشه برات... فقط خسته نشو!

نمیتونم جواب بهت بدم چون جوابی که مناسب تو باشه فقط از فکر خودت برمیاد!

از این شاخه به اون شاخه شدن‌ها طبیعیه... یه‌مدت به رئالیسم علمی چنگ میزنی، پاره میشه... میری سراغ اخلاقیات... بعدش دین... بعدش جامعه. وقتی همه ریسمان‌ها پاره شد میتونی از بقایاش ریسمان خودتو ببافی! بخون و فکر کن...  برو سراغ قاره‌ای‌ها... حرفای خوبی زدن تو این زمینه!
درمورد مرگ هم بعداً بیا با هم حرف بزنیم!"


وقتی از کلاس بیرون آمدم حسی داشتم که پنج سالی بود درونم مرده بود! یکی فهمیده بود دردم کجاست!

آره رفیق؛ درد من و ما، دردِ التفات است؛ باید برای حقیقت بجنگیم حتی اگر حقیقتی وجود نداشته باشد...

پروفایل واتساپ معظم‌له در دهه چهارم زندگی

  • بیگانه

حبسِ تن

دوشنبه, ۲۷ تیر ۱۴۰۱، ۰۸:۴۱ ق.ظ

چند وقتی‌ست که حس می‌کنم در تنم حبس شده‌ام... که این جسم برایم زندان است، دست و پای روحم را زنجیر کرده و جلوی حرکت‌ام را می‌گیرد

قریب به ده روز است که سردرد میگرنی می‌گیرم، اختلال خواب دارم و هیچ زمان مشخصی برای خوابیدن ندارم... گاهی وسط روز، گاهی هنگام طلوع، گاهی سر شب، گاهی هرگز

دو سه روز است که گلودرد و سردرد توأمان شده، کاسه‌ی سرم سنگینی می‌کند و چشمانم تا انتهای کیاسمای بینایی (محل تقاطع اعصاب چشم چپ و راست) تیر می‌کشد

گلودرد و تب و کوفتگی و بی‌خوابی هم شده حالت غالب؛ بنظرم موج هفتم کرونا بالاخره غرقم کرده... در عرض همین سه روز دو کیلو لاغر شده‌ام و جز آنتی‌بیوتیک و مسکن چیزی از گلویم پایین نمی‌رود.

آدمی‌زاد را هرچه از پا درنیاورد، کلافگی خواهد کشت... کلافگی از درد، از ناتوانی، از حبس،‌ از بلاتکلیفی... آخ گفتم بلاتکلیفی... هیچ مصیبتی بالاتر از بلاتکلیفی نیست

مامانبزرگ که بستری شد، همین چندماه پیش... دکترها گفتند توده‌ی لعنتی بدخیم است، گفتند نادر است و غریب... دشمن جایی حوالی پشت جناغ سینه‌اش خانه کرده بود. رفت توی کما، دو هفته تمام... بلاتکلیفی با عزیزی که نمیدانی دوباره آغوشش را درک خواهی کرد یا نه... نمیدانی دفعه بعدی توی خانه می‌بینی‌اش یا درون قبر... با هرتماس تمام وجودت می‌لرزد که آیا این تماس همان تماس است؟ همان تماسی که اگر بخواهی مثل فیلم‌ها باشی باید گوشی از دستت بیفتد و غش کنی اما هیچ‌کدام از این اتفاقات نخواهد افتاد و تو به زندگی ادامه می‌دهی با بخشی از وجودی که زیر خاک خفته.... چه وسوسه‌برانگیز است آن دمی که درون گور می‌خوابی و برای همیشه از زندان تن رها می‌شوی و می‌روی تا آنجایی که دیگر جا نیست
این روزها هرچه می‌نویسم و هرچه می‌اندیشم در انتها سر از زیر خاک در می‌آورد و من بیش از هرزمان دیگری
طالب‌ش هستم.

  • بیگانه